نظردهی و بخش طرح یک پرسش

ممنونم از دوستان عزیزم که در این مدت احوال پرسی کردن و کلی حرفهای پر محبت بهم گفتن...همون روزهای اول صادق عزیز یه e-mail خیلی قشنگ نوشته بود برام که کلی خوشحالم کرد... ممنونم ازت بابت لطفت :) امروز هم که پیغام های محبت آمیز قاصدک عزیز رو خوندم اینطور فکر کردم که خوب نیست که بخش کامنت رو غیر فعال بذارم بمونه... آلبالو خانم هم در جواب کامنتم نوشته بودن که بهتر بود که بخش نظر سنجی رو فعال میذاشتم... برای همین قبل از شروع کردن به نوشتن تصمیم گرفتم که دوباره بخش نظردهی رو فعال بکنم. الان که فرصتش پیش اومد دوست دارم که از همگی هم تشکر بکنم بابت نظرهای خیلی خوبی که برای نوشته هام می نویسین. :)
تا الان برای اضافه کردن دو تا بخش جدید به وبلاگم تصمیم گرفتم و احتمالا وبلاگ چهارم رو هم با یه موضوع خاص شروع بکنم. :> موضوع خاصی که برای وبلاگ چهارم در نظر دارم برنامه ریزی کردن برای نوشتنش خیلی سخته برای همین تا قبل از اینکه بتونم یه روش خوب پیدا کنم برای نوشتنش در موردش چیزی نمیگم.
خوب یکی از قسمتهایی که به وبلاگم اضافه میشه اسمش <طرح یک پرسش>
 هست که نوشته اون پست فقط یک سوال هست...یه موضوع بندی جدا هم بهش اختصاص دادم... حالا به عنوان اولین مطلب با این موضوع فکر میکنین اون بخش جدید دوم چی باشه و موضوع وبلاگ چهارم به چه چیزی اختصاص داشته باشه؟:>

پی نوشت۱: می دونم که خیلی ها درست می تونن جواب بدن ;)
پی نوشت۲: دقیقا گذاشتم قبل از امتحان هام تحولات جدید رو اعمال کردم! ;)

فال حافظ

من معمولا رانندگی که میکنم رادیو گوش میکنم اگر برنامه خوبی داشته باشه یا اینکه اخبار باشه و اگر خوب نباشه برنامه هاش انتخاب بعدیم نوار هست...
امشب که از دانشگاه بر میگشتم (ساعت ۱۱:۳۰ شب) رادیو پیام یه برنامه ادبی داشت که مخصوص سه شنبه شبها هست. توی این برنامه امشب هم فال حافظ میگرفت. اون آقایی که مجری برنامه هست انصافا ادبیات رو خوب میشناسه و چند تا برنامه ادبی دیگه هم که ازش شنیده بودم خوب تحلیل میکنه...صدای خوبی هم داره...
برنامه امشب یه فال حافظ گرفته بود و تفسیرش میکرد... از لحاظ ادبیات خوب حرفهاش کاملا درست بود ولی تعبیرهایی که در ارتباط با فال میکرد خیلی تعبیرهای دور از ذهنی بودند! (البته فال گرفتن منوالش همیشه همینطوری هست که باید کلی خلاقیت نشون داد تا بشه به موضوع ربطش داد.)
من به عنوان یه عقیده شخصی به فال حافظ اعتقادی ندارم. (البته به انواع دیگه فال هم اعتقاد ندارم) ولی فال حافظ از این جهت خوبه که غزلهای حافظ اکثرا قشنگ هستن و خوب خوندنشون خالی از لطف نیست. خودم هم کم و بیش مناسبتهای مختلف فال حافظ میگریم مثلا هر دو سال گذشته رو که حافظیه رفتم فال حافظ هم گرفتم... یه بارش که اختصاصی بود و چون آخر شب ۲۸ اسفند بود و ۱ روز به عید مونده بود فقط من و دوستام بودیم بالای مقبره حافظ... ولی خوب هیچ موقع غزلهایی که جواب اومده رو به عنوان جواب نیت خودم قبول ندارم و برام جنبه راهنما نداره و فقط جنبه تفریحی و جالب بودن داره...
در کل من خیلی با قوانینش آشنایی ندارم ولی خوب از بین دوستام چند نفر رو می شناسم که به فال حافظ اعتقاد دارن و خوب میگن که براشون جواب داده. در مورد این اعتقادشون خوب ایرادی نمیشه بهشون گرفت وقتی براشون جواب داده.
شعرهای حافظ به خاطر رمزآلود بودنشون خیلی میشه معناهای مختلف ازش برداشت کرد و خوب برای همین هست که برای فال مناسب هستن.

پی نوشت ۱: یه کمی زیادی نوشته های این وبلاگم جدی شده بودن این یکی رو یه کمی روزمره نوشتم.
پی نوشت ۲: بعد از چندین سال که این وبلاگ رو دارم بالاخره پروفایل وبلاگم رو کامل کردم.

پی نوشت ۳: چون امتحانای پایان ترمم و زمان تحویل پروژه هام نزدیک هستن و خودم هم کمی خسته هستم و احتیاج به یه مدت بازسازی فکری دارم که یه کمی هم دور از فضای نوشتن فکر بکنم احتمالا نوشته بعدیم با فاصله طولانی خواهد بود.

پی نوشت ۴: <کتاب ماجراهای جاودان در فلسفه> رو امروز تمومش کردم... چند بار قسمتهایی ازش رو انتخاب کرده بودم و نوشته بودم.... یه شرح و توضیح مختصر در موردش وبلاگ نوشته ها نوشتم.
پی نوشت ۵: برای اینکه حالت نیمه تعطیل این وبلاگم بیشتر بشه بخش کامنتهاش رو فعلا غیرفعال کردم. چند تا تصمیم در مورد وبلاگ نویسی دارم که باید کمی بیشتر در موردشون فکر بکنم. این تصمیم گیری مدتی طول میکشه... نمی دونم شاید چند ماه طول بکشه... فکرهام در راستای این نیست که دیگه ننویسم در مورد این هست که چی بنویسم و چطوری بنویسم.

سالهاست که این داستان تکرار می شود!

بخشی از دفاعیات عبدالله نوری (وزیر کشور دولت اول خاتمی) در دادگاه ویژه روحانیت:
<اگر این آقا (دادستان) راست می گوید٬ وای بر روحانیتی که من در آن هستم و اگر این آقا دروغ می گوید وای بر روحانیتی که این آقا در آن قرار دارد....
اگر ثمره دینی ما پس از این همه سال٬ پرورش چهره ای چون من می شود وای بر این دین و اگر فردی مثل این آقا می شود وای بر این دین.>
از کتاب شوکران اصلاح (دفاعیات عبدالله نوری در دادگاه ویژه روحانیت).

این اتفاقی که در ادامه می نویسم مربوط به زمان جنگهای صلیبی هست که در جواب کامنت محبوبه خانوم توی پست قبلی نوشته بودم٬ صلاح الدین ایوبی رو فکر کنم باهاش آشنا باشین سردار فوق العاده معروف اسلام در زمان جنگهای صلیبی و سردار طرف مسیحی ها هم ریچارد بود که به ریچارد شیردل معروف هست:
<در یک مورد که سوء تفاهم بی اهمیتی رخ داده بود٬ صلاح الدین دو هزار و پانصد تن از اسیران مسیحی را قتل عام کرد. و ریچارد نیز برای مقابله با او به کشتار دو هزار و پانصد اسیر مسلمان فرمان داد. این سوء تفاهم به زودی مرتفع شد و آن دو سردار سخاوتمندانه از یکدیگر پوزش خواستند. ولی متاسفانه اسیرانی که در خاک خفته بودند فرصت آن نیافتند که از گذشت و جوانمردی فرماندهان خویش تمجید و تحسین کنند>
از کتاب ماجراهای جاودان در فلسفه

پی نوشت: من همیشه مسائل سیاسی رو خیلی کامل دنبال میکنم... هم سیاست داخلی هم سیاست بین اللملی... عقاید سیاسی مشخصی هم برای خودم دارم...ولی نوشته هایی که به سیاست ربط داشته باشه اصلا نمی نویسم چون احساس نمیکنم که سودمند باشه...وقتهایی که نوشته هام به سیاست ربط پیدا میکنن از نوشتنشون قصد سیاسی ندارم قصد این رو دارم که از دید اندیشه بررسی بشن... قصدم از نوشتن این نوشته هم فکر کردن بهش در حوزه اندیشه هست.

آشنایی با طرز فکرهای مختلف

عده زیادی هستن که در نوع فکر کردن و اندیشه هایی که دارن یه مشکل اساسی دارن و اون مشکل اینه که خارج از حیطه ای که قبولش دارن یا بهش اعتقاد دارن هیچ چیز دیگه ای رو نمی دونن و باهاش آشنا نیستن... این باعث میشه که در یه فضای فکری بسته فقط چیزهایی رو بدونن که هر کدوم به نوعی تایید کننده و بیانگر دیگری هست با یه طرز بیان متفاوت. این نوع از مطالعه و اطلاعات به سرعت آدمها رو به سمت تعصب میبره و اینکه به راحتی افکار بقیه رو زیر سوال میبرن و به واسطه چیزی که فکر می کنن درسته دیگران رو کوچیک و یا کم ارزش به حساب میارن...

متاسفانه درصد زیادی از انسانها در یه فضای فکری بسته با یه مجموعه فوق العاده محدود از اطلاعات، خودشون را به حق میدونن و از جایگاه کاذب برتر بودن به همه دیگه انسانها به چشم حقارت نگاه میکنن و افکار اونها رو نه تنها به هیچ وجه نمی فهمن بلکه به واسطه این نفهمیدن محکومشون هم میکنن...

علاوه بر این جالبه که اینجور آدمها وقتی که میخوان استدلالی برای رد نظر مخالف بیارن از نظام فکری خودشون استفاده میکنن و این دقیقا مثل اینه که برای تایید چیزی از خودش استفاده بکنی که از لحاظ منطقی یه دور باطل هست و هیچ اعتباری نداره...

 

پی نوشت: خوندن یه کتاب به اسم طریقت باطنی فاتحة الکتاب با موضوع اعتقادات الهی رو امروز تموم کردم و یه معرفی و توضیح مختصر در موردش وبلاگ نوشته ها نوشتم که اگر علاقه دارین یه اطلاعات کلی در موردش داشته باشین بخونینش.

 

پی نوشت ۲: نظر وزیر کشور در ارتباط با ازدواج موقت رو از سایت خبری بازتاب خوندم که به خاطر اینکه فی لتر شده اون بخش رو این نوشته از وبلاگ نوشته ها Paste کردم.

بازی

سمن برای دو تا بازی از من دعوت کرده که از اونجایی که هر حرفی که سمن به من بزنه برای من با کمال میل لازم الاجراست من هم با اینکه دوشنبه امتحان میان ترم دارم در این بازی شرکت می کنم :> جوابهایی که برای هر بخش می نویسم رو بدون اینکه بخوام خیلی مساله رو پیچیده و فلسفیش کنم انتخاب کردم :> و اما بخشهای مختلف:

بهترین لحظه عمرم:

نمی تونم به صورت خاص یه لحظه ای رو انتخاب بکنم... معمولا موفقیتها برام اونقدر مهم نیستن که جزو اتفاقهای مهم زندگیم باشن... مثلا برای کنکور ورودی دانشگاه من انتخاب اولم رو قبول شده بودم ولی روزی که اعلام نتایج بود تا طرفهای ظهر که خواب بودم! بعد تازه مامانم بیدارم کردن با ذوق و شوق گفتن که انتخاب اولت رو قبول شدی (برق صنعتی اصفهان) منم گفتم: آهان! :D بعد گفتن خوشحال نشدی؟! گفتم خوب چرا ولی می دونم تازه این اول راهه! کنکور فوق هم وضعیت نسبتا مشابهی داشت...این رو خبرش رو خودم گفتم بعد مامانم خیال کردن شوخی میکنم! :)) از موفقیتها خوشحال میشم ولی هیچ موقع برام زیاد مهم نبودن...هیچ موقع هم نتیجه برام هدف نبوده که رسیدن بهش برام جزو بهترین لحظه های عمرم باشه...

لحظه های خوب از لحاظ عاطفی خیلی زیاد داشتم که نمی تونم بهترینش رو انتخاب بکنم... نزدیکترین که به ذهنم میاد خبر تموم شدن موفقیت آمیز عمل قلب بای پاس بابا بود بعد از حدود 7 ساعت که توی اتاق عمل بودن و یه جراحی خیلی مشکل تموم شد...

 

بدترین لحظه عمرم:

به تلافی مورد قبلی این مورد رو تا دلتون بخواد توی ذهنم مثالهاش میاد!! دوست ندارم در موردشون حرفی بزنم...

 

بهترین اتفاقی که می تونه بیفته:

این مورد هم دوست دارم که یه چیز بعیدی رو انتخاب بکنم! بهترین اتفاقی که می تونه بیفته اینه که مثل آخر فیلم (The Game) یه جمعیت زیادی جمع شده باشن یه جا و بهم بگن که تمام اتفاقهای ناگوار 2-1 سال اخیر (که تعداد این اتفاقهای ناگوار و لحظه های بد بی اندازه زیاد هست) جزئی از یه بازی بوده و الان دیگه همه چیز تموم شده! و به مناسبت تموم شدنش جشن بگیرن...

 

بدترین اتفاقی که می تونه بیفته:

در این مورد هم دوست ندارم فکر بکنم... اتفاقهای زیادی هستن که هر کدوم می تونن بدترین باشن اگر اتفاق بیفتن...

 

عزیزترین فرد در زندگیم:

عزیزترین مفهومش خیلی گسترده هست...به راحتی نمی تونم کسی رو انتخاب بکنم چون عزیزان زیادی اطرافم هستن که برام عزیز هستن و این عزیز بودن مثلا در مورد اعضای خانواده هست، از نوع دوست داشتن هست، از نوع ارزش قائل بودن و احترام گذاشتن هست، از نوع عزیز بودن در دوستی هست و ...  

 

منفورترین فرد در زندگیم:

من معمولا با کسی اونقدر مشکل ندارم که حسم به نفرت برسه در موردش... آدمهایی که غیر منطقی باشن رو اصلا دوست ندارم... تا جایی هم که بشه ازشون دوری میکنم... ولی وقتهایی که این آدمهای غیر منطقی از لحاظ فکری به سمت حماقت میرن بیشتر آزارم میدن و وقتی که کسی از این دسته از آدمها مسئولیت سیاسی یه جامعه رو بر عهده بگیره به خاطر نتایج منفی بزرگی که برای جامعه داره این احساس آزار دهنده بیشتر میشه و اگر خودم جزئی از اون جامعه باشم این احساس برای من تبدیل به نوعی از نفرت میشه! حالا دیگه خودتون پیدا کنین پرتقال فروش رو ;)

 

نوشتم طولانی شد بازی دوم رو یه فرصت دیگه بازی میکنم :>


پی نوشت ۱: نوشته خیلی مختصری رو با موضوع عشق اروتیک وبلاگ نوشته ها نوشتم.

پی نوشت ۲: امتحان میان ترم که امروز داشتم نسبتا قابل قبول شد. ولی بی دقتی که باعث میشه نمره از دست بدم زیاد دارم. اگه دقت میکردم می تونستم خیلی خوب بشم.

پی نوشت ۳: از بالای درخت توت توی دانشگاه افتادم پایین و نتیجش اینکه دست چپم الان دیگه خارج از سرویس شده!

عشق از دیدگاه شوپنهاور

نوشته قبلی جمله ای از آرتور شوپنهاور نوشته بودم و نوشته بودم که آدم جالبی هم بوده...برای اینکه با یه بخش دیگه ای از نظراتش آشنا بشین یه قسمت دیگه از حرفهاش رو هم انتخاب کردم:

<عشق هیچ ابایی ندارد که با تمام خزعبلاتش از راه برسد... عشق می داند که چگونه نامه های عاشقانه و طره ی زلفش را حتی در اسناد دیوانی و مکتوبات فلسفی پنهانی راه دهد. عشق هر روز زمینه ساز و موجد شنیعترین و حیرت انگیزترین منازعات و مشاجره هاست٬ ارزشمندترین روابط انسانی را نابود می کند . استوارترین پیوندها را از هم می گسلد...این همه هیاهو و قیل و قال برای چیست؟... این همان ماجرای همیشگی مجنون است که لیلای خود را یافته.* (خواننده گرامی باید این عبارت را به زبان دقیق و گزنده ی آریستوفانس تعبیر کند.) چرا امری چنین حقیر نقشی چنین عظیم ایفا می کند؟>
آرتور شوپنهاور در کتاب جهان همچون اراده و بازنمایی

* در متن اصلی به جای لیلا و مجنون جیل و جک اومده.

پی نوشت ۱: ممکنه که خیلی ها این نظر رو داشته باشین که چیزی که شوپنهاور توصیف کرده عشق نیست... در حالیکه به نظر شوپنهاور (و خیلی از فیلسوفهای دیگه) عشق انواع مختلفی داره که می تونن ویژگیهای متفاوتی داشته باشن یا حتی در خیلی از موارد با هم مخلوط بشن...مثلا عشق اروتیک و عشق رومانتیک که مرز مشخصی نمیشه بینشون پیدا کرد و هر دو نمونه به عنوان عشق تعریف میشن. (با این نظر در مورد انواع متفاوت عشق من هم موافق هستم)
پی نوشت ۲: کتابی که ازش اون جمله رو نقل قول کردم معروفترین کتاب شوپنهاور هست و فردریش نیچه گفته که بعد از خوندن این کتاب حقایق عظیمی رو فهمیده و در واقع منشا تحول نیچه رو بعضی تحت تاثیر همین کتاب شوپنهاور می دونن.
پی نوشت ۳: یه سری اطلاعات جالب در مورد دین های مختلف به صورت چند تا لینک جمع آوری کردم که یه موقع که فرصت کنم در موردش
 بیشتر می نویسم.

پی نوشت ۴: به نظرم خوبه که متناسب با این نوشته نظرتون رو هم در مورد عشق اروتیک بنویسین... در مورد اینکه خوب هست یا اینکه بده؟ و یا اینکه امر پستی هست یا اینکه طبیعی هست و باید باشه... (تاکید میکنم که فقط منظورم عشق اروتیک هست)