یه بازی یه برنده!

از آلبوم جدید سعید محمدی به اسم برنده 2 تا از آهنگهاش رو گوش کردم و هر دو رو خیلی دوست دارم...یکی "تو ز دیار من آمدی"...و یکی هم "برنده"...

مهفموم برنده برای من یه مفهوم خیلی گستردست...اینطوری نیست که فقط کسی رو برنده بدونم که به یه چیزی رسیده باشه...آدمها برنده و بازنده بودنشون رو بیشتر از اینکه شرایط براشون تعیین کنه خودشون برای خودشون تعیین میکنن...

سالها پیش توی سریال خارجی شنیدم که یه کسی به یه نفر دیگه گفت که "تو هیچ موقع نمی تونی این کار رو انجام بدی...چون شخصیت تو یه شخصیت بازندست! تو بازنده به دنیا اومدی!" این حرف رو خیلی دوست دارم...بعضی از آدمها شخصیتشون "برندست" و بعضی از آدمها شخصیتشون "بازندست"!

برای کسایی که شخصیت برنده دارن نباید فقط موفقیت ها اتفاق بیفته تا بتونن برنده باشن...برنده ها شخصیتشون رو در چرخش روزگار و بازی سرنوشت نشون میدن...

در زندگی لحظاتی اتفاق میفته که ما به چیزی که دوست داریم نمیرسیم...به چیزی که فکر میکنیم حق داشتنش رو داریم نمی رسیم...لحظاتی هست که حقی رو ازمون پایمال میکنن...لحظاتی هست که اتفاقی خارج از اراده ما اتفاق میفته...در تمام این لحظات و اتفاقات رفتار یه برنده و یه بازنده با همدیگه فرق بسیار اساسی داره...بازنده ها داد میزنن! غصه میخورن! گلایه میکنن از زمین و زمان! ولی برنده ها خوب می دونن که در هر کدوم از این لحظات یا شرایط انتخاب درست چی می تونه باشه...

زندگی همش موفقیت نیست...ولی هر کسی میتونه همیشه برنده باشه....برنده بودن در شخصیت آدمهاست و مستقل از اتفاقهایی خارج از درون اونهاست....

یه بازی یه برنده!

تجربه های متفاوت

بعضی تجربه هایی در ارتباط با این نوشتم داشتم رو دوست دارم که براتون تعریف کنم...

ICU مربوط به کسایی که عمل قلب داشتن توی بیمارستان مهراد پشت در اتاق عملی بود که جراحی های قلبی انجام میشد...

و همونطوری که میدونین جراحی های قلب تمامشون جراحی های سنگینی هستن به خطرهای زیاد...روز اول که پدرم ICU بودن و من رفته بودم که فقط از لای در نگاهشون بکنم (ملاقات ممنوع بودن) یه کسایی پشت در اتاق عمل نشسته بودن که بیماراشون تحت عمل جراحی بود...

همه کسایی که بودن یه حس غریبی داشتن...یه جورایی همشون توی حال و هوای خودشون بودن...صحنه ای که از بین اون همه، فوق العاده برام به یادموندنی و جالب بود این بود که یه دختر خانم جوون...مثلا بین 21 تا 24 روی پله های اونجا نشسته بود...ظاهرش خیلی تمیز و مرتب بود...من خودم هیچ موقع (با تاکید هیچ موقع) به خودم این اجازه رو نمیدم که از ظاهر آدمها در مورد اعتقادات قلبیشون قضاوت بکنن...قبلا هم در این مورد نوشته بودم که شناخت هر کسی احتیاج به زمان داره و قضاوت از روی ظاهر خیلی کار پیش پا افتاده و اشتباهیه...حالا اینها رو برای این گفتم که بگم ظاهر اون دختر خانم طوری بود که اگر در شرایط الان تهران توی خیابون میرفت اولین گشت ارشاد بهش ایراد میگرفت! از دید من کاملا یه دختر خانم مرتب و با وقار بود ولی دید من خیلی متفاوت از دید کسایی که گشت ارشاد هستن!

خلاصه همین دختر خانم روی پله ها نشسته بود...یه قرآن جیبی باز کرده بود و از روش داشت میخوند و اشک میریخت...(نمی دونم فارسی هاش رو میخوند یا عربی هاش رو) به خاطر اشک ریختنش مقداری از آرایشش هم پاک شده بود و یه حال و هوای خیلی خاصی داشت...یه جوری که اصلا انگار اینجا نبودش....جزو لحظه هایی هست که تا مدتها یادم میمونه...روزهای بعدش نشنیدم که بیماری که عمل جراحی داشته مشکلی براش پیش اومده باشه...امیدوارم که بیمار این دختر خانم هم حالش خوب باشه :)

******************

دکتر فوق تخصص خون و سرطان در ایران تحت یه نوع فوق تخصص هست...یعنی دکتری که فوق تخصص خون داره در زمینه شناخت سرطان و شیمی درمانی هم هست تخصصش...

برای دکتر فوق تخصص خون که رفته بودم یکی از جالترین سوالهایی که تا به حال ازم شده رو باهاش برخورد کردم...یکی از بیمارهایی که توی مطب بود خیلی جدی و دلسوزانه ازم پرسید ببخشین شما سرطان دارین یا تومور دارین؟! خندیدم و گفتم که انشاء الله که چیزیم نیست!

ولی ممکنه که باورتون نشه...سلامتی نعمت واقعا بزرگیه که خیلی ساده همه ما از کنارش رد میشیم...دیدین که بعد از سلام معمولا همه میپرسن "خوبی؟" و این سوال و جوابش که خوبم مرسی! یکی از بزرگترین نعمتهایی که هر کسی میتونه داشته باشه...

من اونجا از قشرهای مختلف جوون و پیر کسایی رو دیدم که بیماری های جدی داشتن (دوست خیلی خوبی ازم پرسید که به نظرم چرا این بیماریها توی دنیا وجود داره و چرا خیلی از آدمهای خوب هم از این بیماریها میگیرن...پس نقش خدا چیه این وسط؟ جوابی بهش گفتم که کمی طولانیه نوشته های بعدیم شاید در موردش نوشتم....)...و این جور وقتها واقعا آدم میفهمه که خیلی چیزهایی که تو زندگی ناراحتش کرده واقعا ارزش ناراحت شدن رو نداشته! چون چیزهای خیلی با ارزشتری داره....

من واقعا تعجب میکنم از دیدن آدمهایی که اتفاقهای کوچیک رو بزرگ میبینن...خیلی از اون اتفاقها حتی ارزش اینو نداره که آدم خم به آبروش بیاره!

ولی با این حال دلیل نمیشه که برای به دست آوردن خیلی چیزها در زندگی تلاش نکرد...تلاش باید همیشه باشه ولی باید در تلاش کردن یه "برنده" باشه هر کس...

و یه چیزی که برام خیلی جالب بود این بود که تمام بیمارانی که دیدم و قیافه هاشون از بین رفته بود بر اثر شیمی درمانی...یا اینکه بد حال بودن...همشون در چیزی مشترک بودن که اونها رو روی پا نگه داشته بود! "امید"...برق امید به زندگی و بهبود در چشمهای همشون موج میزد و همین قوی نگهشون داشته بود

آرزو میکنم همیشه سلامت باشین همگی :)

 

شباهت snooker با زندگی!

تاحالا فکر می کنم خیلی زندگی رو به بازی های مختلف تشبیه کرده باشن! ولی به نظر من بیش از هر بازی دیگه ای زندگی شبیه به بازی Snooker هست....


اگر با Snooker آشنایی ندارین کمی توضیح بدم در موردش...Snooker در موضوع کلی که در ایران به اسم بیلیارد میشناسنش...ولی بیلیارد بیشتر به سبکی به اسم Eight یا 8 گفته میشه که دو تا دسته 7 تایی توپ وجود داره با یه توپ سیاه...


Eight مسابقات جهانی نداره چون خیلی ساده هست....Snooker هم میز بازیش از Eight بزرگتره...هم قوانین پیچیده تری داره هم بازی خیلی سخت تری هم هست....و مسابقاتش هم در سطح جهانی با جایزه های میلیون دلاری برگزار میشه!


Snooker دو گروه توپ وجود داره...یه گروه توپ های قرمز و 5 تا هم توپ رنگی...هر بازیکن باید یکی در میون توپ قرمز و رنگی بزنه و اگر موفق نشد نوبت حریفش میشه....


حالا به این جهت من فکر میکنم که Snooker خیلی به زندگی شبیه هست چون کسی که بازی میکنه هم باید باهوش باشه...هم باید skill داشته باشه...هم باید خونسرد باشه...و هم باید قدرت تصمیم گیری سریع و بالا داشته باشه...و هم اهل ریسک کردن باشه...


و تازه علاوه بر همه اونها شانس هم دخالت داره (ولی نه به پررنگی بقیه بازی هایی که با شانس ارتباط دارن) تازه قسمتی از بازی تو کاملا بستگی به حرکتهای حریفت داره که اون چی کار میکنه.....خیلی شبیه به زندگی...اگر به اندازه کافی مهارت و هوش و قدرت تصمیم گیری داشته باشی میتونی نقش شانس رو خیلی کم بکنی...ولی حرکات حریفت چیزی شبیه سرنوشت هستن...گه گاهی شرایطی رو برات درست میکنن که تو نقش زیادی در به وجود اومدنش نداشتی....ولی این توانایی رو داری که اونطوری که میخوای بتونی تغییرشون بدی...


سکوت پر از حرفش

این دو تا پی نوشت رو ئه سرین وبلاگش نوشته بود و من خیلی دوست داشتمشون:

 

پ.ن. لعنت به این دختر بودن که لذت بعضی تصویرهارو ازت می گیره!  
پ.ن. به این تصاویر اضافه کنید: باد در موهایش!‌  این نوشته

 

می خوام برداشت آزاد ازش رو بنویسم...یعنی اون چیزی که من با خوندنش یادش افتادم (می تونه کاملا متفاوت از نظر ئه سرین باشه...)

لذتهای خوب، بی اندازه ساده و بیشماری در این دنیا هستن که به عنوان یه موهبت الهی به همه داده شدن و گاهی خیلی ساده از کنارشون میگذریم...من از دید یه پسر میتونم بعضیهاش رو بگم:

 

باد در موهایش

گرمای دست مهربانش

چشمان خیس و اشک آلودش

لبخند آرامش

برق نگاهش

خنده های شادش

نگاههای مهربانش

حرفهای دلنشینش

سکوت پر از حرفش

و.....

 

پ.ن.۱ انتخاب گزینه هایی که نوشتم بدون دلیل نبودن.

 

اگر بخوام حرفی شبیه به ئه سرین گفته باشم باید بگم که:

 

پ.ن.۲ لعنت به این پسر بودن که نمیذاره بعضی موقعیت ها گریه کنی!

 

دردِدل...

دو تا نوشته قبلی رو در حدود 3 هفته از وقتی که نوشتمشون میگذره و دوست نداشتم که توی وبلاگم بذارمشون! دیلیلش فقط این بود که همیشه کیفیت نوشته های وبلاگم برام مهم هستم و دوست دارم که نوشته هایی باشن که ارزش update کردن رو داشته باشن...دو تا نوشته قبلی با اینکه نوشته هایی از روزمرگیهام بودن ولی به نظر خودم ارزش update کردن رو نداشتن...

**************

فاصله ای که گذشت و ننوشتم بسیاری از اتفاقهایی افتاد که حتی بسیاری از دوستای خوبم هم در جریانش نبودن و احتمالا الان این نوشته رو که بخونن این اتفاقها براشون تعجب آور خواهد بود...

سه هفته پیش پدرم مشکلات جدی قلبی پیدا کردن و بعد از اینکه به دکتر مراجعه کردن دکتر گفت که باید هر چه سریعتر آنژیو بکنن...خلاصه همینطور همه نگران بودیم تا آنژیو بکنن...بعد از اینکه آنژیو کردن دکتر گفت تمام رگهای قلبشون گرفتگی داره! و 3 تا رگ اصلی قلب (قلب سه تا رگ اصلی داره و سه تا رگ فرعی برای خون رسانی به خود قلب) 100% گرفتکی داره و قلب الان داره با مویرگ تغذیه میشه! و دستور عمل بای پاس به صورت اضطراری داد!

خلاصه چه گذشت به همه ما تا این عمل خدا رو شکر با موفقیت انجام شد...پدرم 6 ساعت و نیم توی اتاق عمل بودن و یکی از بهترین دکترهای جراح قلب ایران عملشون کرد....دکتر جراحشون گفته بود که عمل خیلی سختی بوده...خلاصه همه لحظاتی که توی اتاق عمل بودن...همه لحظاتی که منتظر به هوش اومدنشون بودیم...همه لحظاتی که توی ICU بودن و همه لحظاتی که منتظر نظر و جواب دکتر بودیم...همش چقدر سخت گذشت بهمون....

الان که دارم اینها رو مینویسم شاید همش خیلی ساده به نظر بیان ولی لحظات فوق العاده سختی بود...خیلی سخت....علاوه بر اینکه برای خودم سخت بود باید روحیم رو هم نگه می داشتم برای اینکه همه نگران بودن...به خصوص مادرم...

و چه خوشحالی های فوق العاده ساده ای که در اون لحظات چقدر خوشحالم میکردن! هیچ وقت یادم نمیره که برای یکی از بهترین دوستهام sms زدم که پدرم چشمهاشون رو باز کردن :)...

و خدا رو شکر میکنم که اول از همه این اتفاقهای سخت پایان خوبی داشت و الان پدرم خدا رو شکر در حال بهبودی هستن هرچند خیلی طول میکشه تا به حالت معمول برگردن...و یه تشکر دیگه به خاطر دوستهای خیلی خوب و کمی که ماجرا رو براشون قبلش تعریف کرده بودم( 6 نفر از دوستام می دونستن فقط)...و همگی چقدر لطف کردن بهم و کلی هم دعا کردن :)

بعد از اینکه 6 ساعت و نیم گذشت و دکتر گفت عمل تموم شده و مشکل خاصی نبوده برای همشون با خوشحالی sms زدم و در یک اتفاق فوق العاده در کمتر از یک دقیقه همشون با خوشحالی بهم جواب دادن...

به بعضی از دوستای خوبم هم به این خاطر نگفتم که انقدر همه اتفاقها سریع اتفاق افتادن که اصلا فرصتش نشد...و نمی خواستم هم مثلا فقط به خاطر این اتفاق بهشون زنگ یا sms بزنم...

و جالبه که چندین تا از دوستای دانشگاهیم رو هم قبلش دیدم و دوست نداشتم بهشون بگم! چون با اینکه در ظاهر به هم نزدیک هستیم اصلا کسایی نیستن که بتونن کمکی برام باشن! متاسفم از این بابت ولی اون عده از دوستام برای لحظات خوشی فقط خوبن و رفیق سختیها نیستن...

در مورد اتفاقهای جانبی مربوط به عمل پدرم نوشته های بعدی بیشتر می نویسم....

*****************

در همین حین به خاطر یه اتفاق نسبتا ساده به پزشک مراجعه کردم و آزمایش خون دادم! جواب آزمایش رو که گرفتم یه سری از فاکتورهای خونیم کاملا خارج از محدوده مجاز بودن! و خلاصه دوباره انواع نگرانیها برای پدر و مادرم!....در یه فاصله 3-2 روزه تقریبا تمام پزشکهای فامیل باهام تماس گرفتن و نتایج آزمایشهام رو پرسیدن!

خلاصه به خاطر مشکوک بودنش باید حتما پیش فوق تخصص خون و سرطان می رفتم! حالا تو این فاصله که وقت دکتر فوق تخصص رو بگیریم من خودم اصلا نگران نبودم ولی مامان بابا خیلی نگران بودن!

یه جاهایی هم رفتم که بیشتر مریض هایی که بودن سرطان گرفته بودن یا در حال شیمی درمانی بودن و دوباره تمام این اتفاق های تجربه های جالب و متفاوتی بودن....

باز هم خدا رو شکر دکتر فوق تخصص خون گفت اتفاق چندان مهمی برات نیفتاده! و یه نوعی از واکنش بدنت هست به احتمالا استرس زیاد و تغییرات فصلی و آلرژی...حتی دارو هم برام ننوشت و گفت که خوب میشی....

در مورد این تجربه ها هم نوشته های بعدیم مینویسم :)

*****************

چندین تا نوشته دیگه هم هست که توی ذهنم هستن آروم آروم می نویسمشون :)

 

 

نگاهای پر از مهرش پناه خستگیم باشه...

 این شعر رو یکی از دوستانم وبلاگش نوشته بود...من خیلی شعرش رو دوست دارم(۲ خط آخرش رو زیاد دوست ندارم برای امانتداری ادبی گذاشتم که باشن)...لطیف هست خیلی...برای همین دوست داشتم وبلاگم هم بذارمش :)

 هنوزم در پی اونم... که می شه عاشقش باشم...
 
مثه دریای من باشه... منم چون قایقش باشم...
 
هنوزم در پی اونم... که عمری مرهمم باشه...
 
شریک خنده و شادی... رفیق ماتمم باشه...
 
هنوزم در پی اونم که عشقش سادگی باشه....
 
نگاهای پر از مهرش پناه خستگیم باشه...
 
می گن جوینده یابنده س ولی پاهای من خسته س...
 
من حتی با همین پاها می رم تا حدی که جا هس...
 
هنوزم در پی اونم که اشکامو روی گونه م...
 
با اون دستای پر مهرش، کنه پاک و بگه جونم...
 
بگه جونم نکن گریه، منم، اینجام ...
 
بذار دستاتو تو دستام...
 
تو احساس منو می خوای، منم ای گل تو رو می خوام...

  خدایا عشق من پاکه... درسته عشقی از خاکه...
 
منم اون عاشق خاکی که از عشق تو دل چاکه...

تنهایی...

آخر هفته گذشته فرصت شد که مدتی رو تنها باشم...تنهایی سینما رفتم!...تنهایی دو بار رستوران رفتم شام خوردم....تنهایی رفتم قدم زدم...تنهایی رفتم پارک....و از همه اون لحظات هم لذت بردم...

با اینکه شخصیتا آدم کاملا اجتماعی هستم ولی تنهایی رو هم دوست دارم...قبلا هم در موردش نوشته بودم که به هر دو بعد در بین جمع و تنها بودن نیاز دارم و هر دو قسمت رو شخصیتم داره...هر چند فکر میکنم بخش اجتماعی شخصیتم خیلی بیشتر خودش رو نشون میده....

از بین همه اینها تنها رستوران رفتن از همه جالبتره! آدمهایی که اونجا بودن و من رو می دیدن کاملا کنجکاو بودن که بفهمن برای چی تنها اومدم! با توجه به اینکه اصلا ناراحت هم نبودم از اینکه تنهام ;)

در هر صورت وقتی کاری رو دوست داشته باشم اگر کسی نباشه که با هم باشیم، یه لحظه هم شک نمیکنم اون کار رو انجام میدم. به همین سادگی!

پی نوشت: این نوشته رو حدودا ۳ هفته پیش نوشته بودم و هفته گذشته در این نوشته حدودا میشه ۱ ماه پیش!

خواندن و نوشتن...

من با اینکه به خوندن نوشته های ادبی و پیچیده علاقه دارم ولی در نوشتنم همیشه ساده نوشتن رو ترجیح دادم...برای همین خیلی از نوشته هام رو با توضیح کامل می نویسم...پیچیده و مبهم نوشتن در وبلاگ رو نمی پسندم...