مرشد و مارگاریتا

خیلی وقت هست که کتاب "مرشد و مارگاریتا" نوشته "میخائیل بولگاکف" رو خوندم...فرصت نکرده بودم در موردش بنویسم...در موردش search که کردم نوشته ای که نقد خوبی باشه براش پیدا نکردم...برای کسایی که کتاب رو نخوندن یه معرفی از مقدمه کتاب می نویسم: (کتاب توسط دکتر عباس میلانی ترجمه شده که بسیار شناخته شده هستش، دکتر میلانی در حال حاضر استاد دانشگاه استنفرد و رئیس بخش ایرانشناسی این دانشگاه هست)

"میخائیل بولگاکف 12 سال آخر عمر خود را صرف نوشتن مرشد و مارگاریتا کرد که به زعم بسیاری از منتقدان با رمانهای کلاسیک پهلو می زند و بی تردید در زمره درخشان ترین آثار ادب تاریخ روسیه به شمار می رود. جالب اینکه وقتی او در گذشت کسی جز همسر و چند دوست نزدیکش از وجود رمان خبر نداشت.

هنگامی که این رمان ربع قرن بعد از مرگ نویسنده اش اجازه انتشار یافت در سیصد هزار نسخه با چاپ رسید که یک شبه تمام شد و هر نسخه از آن نزدیک صد برابر قیمت خرید و فروش می شد

فقط به زبان انگلیسی بیش از صد کتاب و مقاله درباره این رمان شگفت انگیز نوشته شده است."

توضیح مختصری در مورد داستانش می نویسم و برای دوستانی که علاقه دارن لینکهایی آخر نوشتم میذارم که اطلاعات کاملتری داره.

داستان کتاب از 3 بخش درون هم تشکیل شده، و در واقع 3 داستان هست که موازی هم داره پیش میره و کاملا با مهارت به هم گره خوردن، این سه تا داستان اینها هستن:

1) حضور شیطان در مسکو

2) ماجراهای زمانی که عیسی رو به صلیب بستن و سومین حاکم یهودا پونتیوس پیلاتوس

3) ماجراهای عشق بین مرشد (ترجمه Master هست) و مارگاریتا.

 

ساختار داستان بیشتر شبیه به داستانهای کلاسیک هست...با همون مشخصاتی که یه داستان کلاسیک داره...در توضیح صحنه ها، آدمها و اتفاقها...هیجان و کشش داستان هم کاملا شبیه به داستانهای کلاسیک هست...تنها چیزی که باعث میشه این داستان کاملا یه داستان کلاسیک نشه موضوع داستان هست که بیشتر به داستانهای مدرن شبیه هست.

دو بخش اصلی داستان موضوع اعتقادی دارن و به همین خاطر در زمان شوروی کمونیست اجازه چاپ نداشته...

اما چیزی که بیشتر از همه این داستان رو شاهکار کرده اینه که نویسنده کتاب شخصیت خودش رو در وجود مرشد داستان قرار داده...

فرق اساسی وجود داره بین نویسنده هایی که داستانی رو مینویسن تا یه ایده رو انتقال بدن و نویسندگانی که بسیاری از زندگیشون در یه داستان خلاصه میشه...دسته اول پشت میز میشینن، فکر میکنن و مینویسن...دسته دوم از اعماق وجودشون مینویسن....

داستان مرشد بسیار شبیه داستان زندگی بولگاکف هست و از این جهت اهمیت داستان بیشتر مشخص میشه....از این دست کتابها فقط یه کتاب دیگه خوندم که اون هم شاهکار بی نظیری هست...کتاب "دون کیشوت" که نویسنده کتاب "سروانتس" بخشی از شخصیت خودش رو در قالب "دون کیشوت " به تصویر کشیده...نوشتن جلد اول "دون کیشوت" 8 سال طول کشیده که 2 سال اول اون رو سروانتس زندانی بوده! از این جهت این دو تا داستان به هم شبیه هستن که هر دو از اعماق وجود نویسنده پدید اومدن...

********

از بین شخصیتهای داستان من بیشتر از همه از شخصیت "شیطان" خوشم اومد! شخصیت خیلی جالب و قابل توجهی داره.... شیطان حیرت‌انگیزی «که تا ابد بدی می‌خواهد و تا ابد خوبی صورت می‌دهد...»

ابتدای کتاب با چند جمله از کتاب فاوست نوشته گوته شروع میشه:

سرانجام بازگو کیستی

ای قدرتی که به خدمتش کمر بسته ام

قدرتی که همواره خواهان شر است

اما همیشه عمل خیر می کند. 

 

داستان فضای متفاوتی رو داره...فضایی که پر از اتفاقهای عجیب و اهریمنی هست!

*******

در کل این کتاب رو به کسایی پیشنهاد میکنم که به رمانهای کلاسیک علاقه دارن و دوست دارن یه کتاب خیلی خوب و متفاوت رو بخونن...از لحاظ انتقال ایده ها و مفاهیم فلسفی حرفهایی برای گفتن داره ولی کتاب چندان عمیقی نیست و از این جهت با داستانهای مدرن فاصله داره...

علاقه مندان به ادبیات حتما از این کتاب خوششون خواهد اومد :)

لینک اول مربوط به معرفی داستان هست و لینک دوم خلاصه تمام داستان کتاب، اگر تصمیم به خوندن کتاب دارین لینک اول رو ببنین و اگر تصمیم ندارین بخونین و داستانش رو میخواین ببینین چی بوده لینک دومی رو میتونین ببینین:

 

http://en.wikipedia.org/wiki/The_Master_and_Margarita

http://www.ketabnews.com/detail-691-fa-0.html

 

پی نوشت: نظرهای نوشته قبلیم رو جواب دادم...از همگی بابت تبریک و لطفتون ممنونم :)

۴ سالگی وبلاگ نویسی

۴ سال پیش ۱۱ شهریور وبلاگ نویسی رو شروع کردم...البته نه وبلاگی که الان می نویسم...اینجا شروع به نوشتن کردم...با نوشته ای که هنوز هم برام جالبه...از اون وقت تاحالا خیلی چیزها فرق کرده...و بیشتر از همه خود من!‌ بعد از ۴ سال در توضیحی که درباره خودم می تونم بگم فقط یک جمله اضافه شده! ولی از درون بسیار فرق کردم! فرقهایی که گفتن و نوشتنشون مدتها وقت احتیاج داره...
من مدت ۳ سالی که این وبلاگم رو می نوشتم به یه دلایل خاصی هیچ موقع لینک وبلاگهای دوستام رو نذاشتم...و الان یه هفته ای هست که بازم به دلایل خاصی لینک وبلاگهایی رو که میخونم رو کنار وبلاگم گذاشتم :) (البته بعضی از وبلاگهایی که می خونم برای نویسندش شخصی هستن که لینک اونها رو نذاشتم)‌ به نظرم هر دو این تصمیم ها درست بودن :)
باید اعتراف کنم که نوشتن رو خیلی دوست دارم ولی چندان سریع نمی تونم بنویسم...معمولا یه نوشته حدود ۱۰ روز توی ذهنم در تکاپو هست تا آخرش بشینم و در موردش بنویسم...شروع فکرم رو با نوشتن یک کلمه روی کاغذ شروع میکنم...(مثلا در مورد نوشته پایینی اون یک کلمه واقعیت بود)‌ و بعد از اون یه مدتی در موردش فکر میکنم و همراه چند تا نوشته دیگه با هم یه دفعه می نویسمشون...کمی برام سخته که هر نوشته ای رو جدا جدا بنویسم...چون توی ذهنم همیشه این موضوعاتی که با هم می نویسم همزمان وجود داشتن و دوست دارم که اینجا هم همزمان باشن :)
چندین سال پیش نظر (Comment‌) راحت می نوشتم ولی الان برام نظر نوشتن هم چندین مرحله طول میکشه!‌ خیلی کم پیش میاد که بار اول که نوشته رو می خونم نظر بنویسم.
در مورد خودم نوشته های وبلاگم بخشی از شخصیتم هست ولی نه تمام اون!‌ فکر میکنم کسانی که از نزدیک من رو میشناسن در این مورد بهتر میتونن قضاوت بکنن که شناختی که از نوشته هام میشه نسبت بهم پیدا کرد چقدر میتونه دقیق باشه...در مورد خودم دوست دارم بیشتر از اینکه خودم نظر بدم نظرهای بقیه رو بشنوم :)
دوست ندارم توی برداشتی که ازم میشه وامگیر از چیزی یا موقعیتی باشم!‌ یاد کتاب سبکی تحمل ناپذیر هستی میفتم و اونجا که یکی از شخصیتهای کتابش همراه خودش کتاب آنا کارنینا نوشته تولستوی رو میبرد که اینطوری بقیه قضاوت بهتری نسبت بهش داشته باشن...دوست دارم که برداشتی که در بقیه از من به وجود میاد از خودم باشه نه اینکه وامگیر چیزی یا موقعیتی باشه....

نوشته های شخصی و روزمره خیلی کم مینویسم چون دوست دارم اگر کسی میخونه بتونم از نظراتش و فکرش بیشتر استفاده بکنم :) نوشتن افکارم به خودم هم کمک میکنن برای اینکه بتونم منظم تر فکر بکنم...
وبلاگ نوشتن برای من بی اندازه خوب بوده :)‌ ساده ترین دلیلی که میتونم برای ادعام بیارم دوستهای فوق العاده خوبی هست که شانس دوستی باهاشون رو پیدا کردم...از همگی خیلی خیلی ممنونم :)

پی نوشت ۱: به دلیل خاصی این اولین بار بود که سالگرد وبلاگ نویسیم رو توی وبلاگم نوشتم...
پی نوشت ۲: به کامنتهای نوشته های قبلیم جواب دادم...ممنونم بابت حرفهاتون :)

این یک واقعیت است و واقیعت سرسخت ترین چیز دنیاست!

بسیاری از آدمها انرژی زیادی رو صرف نپذیرفتن واقعیت میکنن! در حالیکه واقعیت همیشه انقدر سرسخته که نمیشه ازش فرار کرد!

ما ذاتا مردمی هستیم که اعتقاد به معجره همیشه همراهمون بوده...واقعیتی که بارها اتفاق افتاده رو نمی پذیریم به امید اینکه معجزه ای که 1 بار در یک میلیارد بار اتفاق افتاده تکرار بشه!

یخ در دمای بالاتر از صفر درجه سلسیوس شروع به آب شدن میکنه! این یه واقیعته! هر کاریش بکنین یه واقیعته! نمیشه ازش فرار بکنین...چشماتون رو هم ببندین بازم شروع به آب شدن میکنه با این تفاوت که این بار شما دیگه نمی بینین! بشینین کنارش غصه بخورین هم بازم شروع به آب شدن میکنه با این تفاوت که این بار از آب شدنش ناراحت هم میشین! فریاد هم بزنین و عصبانی هم که بشین بازم شروع به آب شدن میکنه با این تفاوت که این بار اعصابتون هم خورد میشه! 

واقعیت سرسخت ترین چیز دنیاست...

واقعیتهای زندگی تعدادشون خیلی زیاده...از واقعیتهای ساده تا واقعیتهای پیچیده...

چند وقت پیش یه جایی با این جمله ها برخورد کردم (هرگز هیچ حسرتی در دنیا اینچنین یک جا جمع نمی شود که در این سه واژه کوتاه: "او دوستم ندارد!" )

واقعیت بسیار ساده ای هست (حداقل در ظاهر ساده به نظر میاد!) ولی خیلی از آدمها این واقعیت ساده رو نمی پذیرن و براشون تبدیل میشه به یه حسرت بزرگ...البته بسیاری از اوقات پذیرفتن یه واقعیت ساده اصلا کار ساده ای نیست...

واقعیتهای زندگی مثالهای خیلی زیادی داره ولی در مورد همشون یه واقعیت مشترکی وجود داره! قبول نکردن هر واقعیتی، هرچقدر ساده یا پیچیده مجازاتی داره که دیر یا زود کسایی که با واقعیت مبارزه میکنن محکوم به پرداختنش میشن!

 

پی نوشت: این نوشته به معنی این نیست که من تمام واقعیتهای زندگی رو می تونم به سادگی بپذیرم...

رفتار

من همیشه نسبت به آدمهایی که در رفتارشون در یه جمع انعطاف نشون میدن احترام زیادی قائلم...نه اینکه کاملا آدم متفاوتی بشن...یه سری از اعتقادات آدمها همیشه باید ثابت باشه...بخشهایی از شخصیت هم حتما باید بدون تغییر بمونه...

در مفهوم ریاضی انعطاف داشتن مشابه تعریف واریانس میشه...اون بخشی که ثابت هست مشابه میانگین (واریانس تغییرات حول میانگین هست)...آدمهایی رو دوست دارم که میانگینشون کاملا ثابت باشه ولی در شرایط متفاوت که قرار میگیرن بتونن یه واریانس معقول در رفتار و شخصیتشون داشته باشن.

 

شادی های ساده

بعضی از آدمها هستن که همه زندگیشون در اتفاقات سطح بالا میگذره! حرفهای سطح بالا، کارهای سطح بالا، فیلم های سطح بالا و ...

من خودم دوست ندارم همیشه اینطوری باشم! عمیق بودن رو خیلی ارزش بیشتری بهش میدم نسبت به سطحی بودن ولی گاهی هم دوست دارم در زندگیم از چیزهای کاملا ساده لذت ببرم! مثل یه فیلم که فقط میبینی و میخندی بدون اینکه فیلمنامه قوی داشته باشه یا حرفی برای گفتن داشته باشه...به چیزهای خیلی ساده فقط میخندی!

به شوخی یه بار به دوستم گفتم چرا همه تفریحات و زندگی بعضی باید حتما لیسانس به بالا باشه! خیلی ساده تر از اینها هم میشه از زندگی لذت برد...

آدمهای متفاوت تجربه های متفاوت

دو هفته پیش در یه تور مسافرتی با آدمهای خیلی متفاوتی آشنا شدم که در حالت عادی هیچ موقع این شانس رو نداشتم که بتونم با این سبک از آدمها آشنا بشم! برای خودم تجربه های جالب و متفاوتی بود...من از جنس اونها نیستم، اونها هم از جنس من نیستن...ولی هر دو می تونیم مسالمت آمیز در کنار هم باشیم و فرصتش که پیش بیاد حتی بهمون خوش هم میگذره...

بودن با آدمهای متفاوت تجربه های متفاوتی رو هم به همراه داره که بعضی اوقات کاملا مفید هستن...

گیتار

میشه خواهش کنم وقتی داری میری هر چیزی که خواستی با خودت ببری فقط ... می دونی آخه... خوب ...

شاید اینبار برای مدتی هم که شده "قافیه باختم!".