بخش دیگر

کتاب "بریدا" نوشته کوئلیو (ترجمه آرش حجازی) رو چهارشنبه هفته پیش شروع کردم و فرداش تمومش کردم!...."بریدا" ششمین کتابی بود که از نوشته های پائولو کوئلیو خوندم....چند وقتی هست روزی 4 ساعت تقریبا کتابهای غیر درسی میخونم!

"بریدا" داستان اصلی کتابش زیاد برام قابل درک نبود...در یه دنیای "جادوگری" بیشتر رویدادها و تصمیم گیریها اتفاق میفتاد...و خوب از جهت داستان اصلی برام اصلا گیرایی نداشت...در کنار دنیای جادوگری بحث اصلی کتاب در مورد پیدا کردن "بخش دیگر" بود که از اعتقاد "حلولهای متوالی روح پس از مرگ" ناشی میشه...که خوب من خودم به حلول دوباره روح اعتقاد ندارم...

در مورد بخش دیگر که فکر کنم ترجمه “Soul Mate” باید باشه، نمیتونم کامل رد بکنمش...شاید برای خیلیهای پیش اومده باشه که با کسی آشنا میشن که تا به حال ندیدنش، نسبت فامیلی با هم ندارن، در یه محیط متفاوت از همدیگه بزرگ شدن، ولی از همون ابتدای آشناییشون با همدیگه احساس میکنن که چقدر همدیگه رو خوب میفهمن....و خوب در واقع مفهوم کلی "بخش دیگر" چیزی متفاوت از کسایی هست که می تونن با هم دوستهای خوبی باشن..."بخش دیگر" چیزی خیلی فراتر از یه دوستی هست....یه درک بسیار عمیق دو نفره بدون نیاز به زحمت زیاد....

دو نفری که احساس میکنن "بخش دیگر" همدیگه هستن لزوما نباید با همدیگه ازدواج بکنن (بخش دیگر تنها کاربردی که من ازش شنیدم و برام قابل تصور هست بین دو جنس مخالف هست)...چون ازدواج وابستگی زیادی به عاملهای متفاوت و گسترده داره....همونطوری که در کتاب بریدا اینطوری بود که بریدا تصمیم نگرفت با اون کسی که "بخش دیگر"ش بود ازدواج بکنه...

با این وجود به نظر من شاید بهترین گزینه ها برای ازدواج کسانی باشن که احساس میشه "بخش دیگر" هستن...چون در واقع زندگی مشترک بین دو نفر که تا این حد درک عمیقی نسبت به همدیگه دارن خیلی خیلی دلپذیر خواهد بود....

کسانی که برای هر نفر بخش دیگر هستن تعدادشون کاملا انگشت شمار هست....و خوب بعضی هستن که اعتقاد دارن کسانی که "بخش دیگر" همدیگه هستن به صورت ناخودآگاه به سمت همدیگه جذب میشن...

جدای از این نظر در مورد جامعه ما متاسفانه (با تاکید متاسفانه!) شرایط طوری هست که ارتباطها به قدری محدود شدن و تا حدی به عنوان یه عمل ناپسند نشون داده شدن که اگر وجود "بخش دیگر" رو قبول داشته باشیم احتمال برخورد کردن با "بخش دیگر" با تقریب خیلی خوبی "صفر" هست!!

متاسفانه جامعه ما با اینکه طلاق رو یه امر کاملا بد میدونن و تا بشه ازش جلوگیری میکنن...آمار طلاق خیلی بالایی داره...و بدتر از اون ازدواجهای ناموفق....

چند روز پیش یه برنامه تلویزیونی بود در مورد ازدواج یه قسمتش رو نگاه میکردم...کارشناسی که اورده بودن انتقادهایی در مورد سیستم ازدواج داشت بدون اینکه نظر خاصی برای برطرف کردن اون داشته باشه...

حرفش که هر آدم صاحب اندیشه ای قبول میکنه این بود که هیچ دو نفری از یک ماه در ارتباط بودن نمیتونن همدیگه رو درست بشناسن!

حالا جامعه ما رو در نظر بگیرین...متاسفانه امکان ارتباط ها به قدری محدود هست که نه تنها شانس پیدا کردن "بخش دیگر" رو تقریبا به "صفر" رسونده! شانس ازدواج های موفق رو هم به شدت کم کرده!

یه داستان واقعی هم بگم..... یکی از آزمایشگاههایی که این ترم دارم(آزمایشگاه مدارهای مخابراتی که درس ترم آخر هست) یکی از گروههایی که تو این آزمایشگاه هستن، دو نفر پسر هستن و یه دختر(به اجبار به خاطر تعداد پسرها و دخترها اینطور گروهبندی شدن...)...یکی از پسرها از دوستهای نزدیک من هست...اون دختر خانمی که همگروهی هست با اون 2 تا پسر...طوری رفتار میکنه که انگار اون دو نفر اصلا وجود خارجی ندارن!! دو تا پسرها مشغول بستن مدار هستن...و اون دختر خانم در تمام لحظات روبروش رو نگاه میکنه که در واقع یک دیواره فقط!! بدون اینکه نگاه بکنه که دارن چیکار میکنن یا اینکه حرفی بزنه و نظری بده....

از دید ما که بیرون از این گروه هستیم این جور برخورد خوب خیلی جنبه طنز داره (مثل طنز هم تلخه!)...می دونین در واقع به نظر من اون دختر خانم  هیچ ایرادی بهش وارد نیست...."بزرگ شده" در محیط و شرایطی هست که بهش القا شده که باید اینطوری رفتار بکنه...مقصر کسایی هستن که این جور رفتار کردن رو ترویج دادن.....

طالع بینی ماه مهر!

من خودم به طالع بینی اصلا اعتقاد ندارم ولی خوندنش برام همیشه جالب و هیجان انگیز بوده! طالع بینی هایی که در مورد ماه های مختلف سال نوشته شدن جاهای مختلف که می خونم جالبه که با خصوصیات من تا حد زیادی نزدیک هستن!!

یه کتاب کوچیک هست "ستاره ماه مهر(من متولد ماه مهر هستم)"..یه کسی برام کتابش رو گرفته و اعتقاد داره که چیزهایی که نوشته خیلی با من جور در میاد!! خوب طبیعتا یه در صد زیادی از نوشته های کتاب تعریف کردن خوب از متولدین ماه مهر هست...جدای از اون تعریفها یه بخشش برام جالب بود....در مورد روابط دوستانه متولد ماه مهر اینطور نوشته:

"متولدین مهر انسانهایی اجتماعی و علاقه مند به برقراری ارتباط هستند. زندگی برای این افراد دور محور تماس با مردم می گردد و این چیزی ست که موجب شادمانی آنان میشود.

این گروه در راه دوستان خود به سختی و به صورت خستگی ناپذیر تلاش میکنند، اما هنگامی که از پا می افتند به استراحت کامل نیاز دارند. در این موقع دوستان متولدین مهر نباید این دوره های تمدد نیرو را با کاهش علاقه آنها اشتباه بگیرند."

خوب در نوع خودش حرفهای جالبی بودن....قضاوت درست بودنش بر عهده کسانی که بیشتر میشناسن من رو ;)

 یه قسمت دیگش هم ویژگیهای متمایز متولد ماه مهر:

1)      دوستدار ارتباط!

2)      خوش سلیقه و موقع شناس

3)      معاشرتی، خوش برخورد و مردمدار

4)      فرهیخته، پیراسته، موقر و با شخصیت

5)      دارای تفکر منطقی و عقیده و آرای ویژه

6)      اهل بحث و پرس و جو و گاه سفسطه

7)      علاقه مند به سیاست و دارای ایده هایی برای بهبود جامعه

8)      دوستدار موسیقی ، هماهنگی و تعادل و احساسات و عواطف

 

خوب مسلما من که همه این مشخصات رو ندارم!! ولی خوندنش خوب برام جالب بود ;)

کلا نظرتون راجع به طالع بینی های ماه های مختلف سال چی هست؟! تو این کتاب یه سری دلایل علمی حرکت خورشید و ستارگان اورده که از دید من زیاد قابل قبول نیست...ولی از یه جهتی مثلا من اگه ماه فروردین رو بخونم هیچ شباهتی با خودم درش پیدا نمیکنم!!

سقوط یک دولت دموکراتیک!

2 ماه و 10 روز پیش یه نوشته، نوشته بودم که برای چند دقیقه تو وبلاگم بود و بعد حذفش کردم….

قسمت اول از یه داستان واقعی رو به صورت تمثیلی نوشته بودم که در مورد دانشگاه و دوستای دانشگاه بود…

به صورت خلاصه بخوام بگم حدود 2 سال یه مجموعه دوستی حدود 15 نفر از هم کلاسیهای دانشگاه بودیم(9 تا پسر و 6 تا دختر)….که دوستی در حد خیلی خوب و خیلی معقول با همدیگه داریم….

روند اتفاقهای واقعی آروم آروم به سمتی رفت که چیزهایی که اون روز نوشته بودم و نگرانشون بودم شروع کرد به اتفاق افتادن….

حدود 1 ماه و نیم از اون روز گذشته بود که یه اتفاقی افتاد که شاید بشه گفت سوء تفاهم…شاید هم یه اسم دیگه داشته باشه نمیدونم…بین 2 تا از دوستانی که در این جمع بودن حرفهایی رد و بدل شد که ای کاش هیچ موقع نشده بود…اشتباه خیلی بزرگی بود…خیلی بزرگ…

بعد از اون اتفاق به شوخی به دوستام گفتم که "اگه بخوایم به شیوه دیپلماتیک در مورد این قضیه حرف بزنیم نظر من اینه که این اتفاق انقدر بد بود که میشه گفت باعث انحلال کابینه و سقوط دولت میشه!!"

بازم به شوخی بهشون گفتم که الان من در جایگاهی نیستم که مسئولیت یه دولت در حال سقوط رو بر عهده بگیرم!

کمتر از 2 ماه از نوشته شدن اون نوشته میگذشت(یعنی تقریبا 3 هفته پیش) یکی از دوستانی که در این جمع بود به من گفت که همیشه در مورد این جمعی که الان حدود 2 سال هست با هم ارتباط دوستانه (البته خوب در حد محدود) دارن اشتباه میکرده…و خوب در واقع اصلا اگه چنین جمعی نباشه خوشحال هم میشه!

و اتفاق دیگه ای که در این مجموعه از حوادث افتاد میشه اونو در واقع پایانی بر یک حکومت دمکراتیک دونست….به یه دلیل ساده و اونم عدم تمایل به مشارکت در تصمیم گیری!

یکی از دوستانی که در این جمع قبلا فعال شرکت میکرد و الان دیگه تمایلی به شرکت در جمع نداره نسبت به من انتقاد داشت که چرا با یه حالت فشار سعی کردم که جمع رو کنار هم نگه دارم در حالیکه جمع پتانسیل به هم نزدیک بودن رو نداشته…و سرچشمه مشکلات زیادی شده…

خوب انتقاد رو قبول دارم…من واقعا سعی کردم آدمها رو به عنوان دوست کنار همدیگه نگه دارم…چون فکر میکردم که می تونن یه جمع دوستی خوب رو تشکیل بدن…همه تلاشم رو هم کردم…در واقع من شاید اشتباه کرده باشم ولی خودم رو گناهکار نمی دونم…

به نظر من میشه یه مشکلاتی رو برای این جمعی که الان کنار هم هستن پیدا کرد….دلایل خیلی زیادی هم میشه اورد که چرا نتایج جمع دوستی با اینکه آدمهای خیلی با ارزشی هم در این جمع هستن خیلی درخشان نبوده…

در مورد خودم، خوب من دوستهای واقعا خوبی پیدا کردم…به تعداد کاملا قابل قبول…ولی یه شبکه دوستی نتونستم داشته باشم…چیزی که از اول برای اون تلاش میکردم…در واقع با این همه صرف وقت به اون هدف اصلی نتونستم برسم….

من انتقاد دارم نسبت به همه آدمهای بی تفاوتی که در این جمع بودن…من انتقاد دارم نسبت به همه کسانی که فکر میکنن بقیه باید همه کارها رو بکنن و اونها همین که در جمع شرکت میکنن دارن لطف میکنن! من انتقاد دارم نسبت به همه کسانی که در این جمع بودن و همیشه گفتن که بقیه باید اونها رو درک بکنن و مطابق میل اونها رفتار بکنن و خودشون هیچ تلاشی برای درک بقیه نکردن…من انتقاد دارم نسبت به همه کسانی که در این جمع بودن و حقیقت اون چیزی که فکر میکردن رو نگفتن!...من انتقاد دارم نسبت به همه کسانی که در این جمع بودن و همیشه منتظر این بودن که یه نفر، بره ازشون خواهش و تمنا بکنه تا لطف بکنن نظرشون رو در مورد برنامه های مختلف بگن!….من انتقاد دارم نسبت به همه کسانی که تو این جمع بودن و همیشه گفتن اون چیزی که من میگم درسته بقیه باید همین کار رو بکنن!

و بالاخره من انتقاد دارم نسبت به همه کسانی که تو این جمع بودن و باورشون این بود که همه چیز بعد از یه مدتی تموم میشه و به فراموشی سپرده میشه پس ارزش وقت گذاشتن رو نداره…

به نظر من آدمهای زیادی در این جمع رفتار جمعی رو بلد نبودن….

نمی گم خودم بی تقصیرم…شاید اشتباهات من سنگین تر از اشتباهات همه بود….ولی هیچ موقع بی تفاوت نبودم…حداقل سعی کردم که رفتار جمعی داشته باشم…

دیروز داشتم فکر میکردم که آقای خاتمی هم حق داشت میگفت که من گله دارم از کسانی که سنگ اندازی کردن!

سرگذشت یک نویسنده

در مورد سرگذشت "الکساندر پوشکین" که یه نویسنده روس هست یه مطلبی رو خوندم برام جالب بود....پوشکین در قرن 19 میلادی زندگی کرده (متولد 1799)...پوشکین یه نجیب زاده بوده که در بین طبقه اشراف زندگی میکرده...همزمان با حمله "ناپلئون" به روسیه دوران دبیرستان بوده و چند تا منظومه میهن پرستانه رو در مورد کشورش مینویسه....

به خاطر انتقادات شدید که به جامعه اشرافی اون زمان داشته یه مدتی رو تبعید بوده...و چند تا کتاب هم در تبعید نوشته....معروفترین اثرش که بعد از بازگشتن از تبعید نوشته و تو  ایران هم ترجمه شده "طوفان" هست...قبل از عید تو یه کتاب فروشی کتابش رو دیدم....7 جلد هست که هر جلدش حدود 400 صفحه هست! "طوفان" جزو رمانهای خیلی قوی دنیای ادبیات کلاسیک هست...

کتاب "طوفان" رو نخوندم ولی خلاصه ماجراش رو میدونم...بر اساس یه شورش واقعی(شورش پوگاچف) در روسیه نوشته شده....و در واقع ماجرای اصلی، عشق در هنگام جنگ هست....خلاصه از خیلی جنبه ها قابل مقایسه با کتاب معروف تولستوی "جنگ و صلح" هست...

حالا سرگذشت پوشکین نویسنده این کتاب در نوع خودش شنیدنیه....وقتی که از تبعید برگشته بوده(حدود سن 25 سالگی) در یه مهمانی رقص عاشق یه دختر 15 ساله به اسم "ناتالی" میشه...و خوب خیلی زود با هم ازدواج میکنن...پوشکین یه شاعر و نویسنده احساساتی بوده...و "ناتالی" یه زن زیبا ولی در عین حال عامی و هوس پرور بوده و دوست داشته همیشه دور و برش کلی عاشق داشته باشه و جلب توجه کنه....

خلاصه پوشکین تصمیم میگیره با یکی از عشاقِ زنش! به اسم "کنت دانته" که فرانسوی بوده "دوئل" بکنه...در هنگام دوئل تیر به شکم پوشکین میخوره و در حالیکه حدود ۳۷ سال سن داشته باعث کشته شدنش میشه(۱۸۳۷) !

و خلاصه در این ماجرای عجیب دنیا یکی از نوابغ دنیای ادبیات رو در سن خیلی کم از دست میده! به خاطر دلیلی که خوندنش الان برای من خیلی تاسف برانگیز بود....

 از دید ادبی میشه گفت که:‌ الکساندر پوشکین که خود خالق توانای تراژدی در داستانهای خود بود...بازیگر تراژدی غمناک زندگی خود شد...

یه شعر نو

یه نوشته ای رو نوشته بودم که e-mail فرستادم برای دوستهای دانشگاهیم...یه قسمتهاییش رو هم برای وبلاگم انتخاب کردم...نوشین هم در این نوشتش یه شعر قشنگ از حمید مصدق نوشته....اون خلاصه متن e-mail رو هم در ادامه paste کردم:

من خودم به خوندن شعر نو علاقه دارم...ولی خوب در حد محدود بیشتر....
از بین شاعرانی که شعرهای نو میگن...شعرهای فریدون مشیری و حمید مصدق رو به خاطر لطافتشون دوست دارم...سهراب سپهری رو هم شعرهاش رو خیلی وقت پیش ها میخوندم و خوب سهراب هم نوعی لطافت متفاوت و دوست داشتنی داره شعرهاش...
فریدون مشیری شعرهایی که ازش خوندم یه ویژگی خوب داشت و اون امید در شعرهای احساسیش بود...حمید مصدق لطافتهای احساسی قویتری داره به نظر من نسبت به مشیری ولی شعرهاش غمگین تر هستن نسبت به مشیری...
خلاصه یه شعر از مجموعه "در رهگذر باد" میخوندم به نظرم جالب اومد براتون مینویسمش: 

امشب،
خاک کدام میکده از اشک چشم من،
نمناک میشود؟
جام چندمین،
از دست من نثاره خاک می شود؟
 

ای دوست،
در دشت های باز،
اسب سپید خاطرات را،
                           هی کن!
 
اینجا،
تا چشم کار می کند؛ آواز بی بری ست.
در دشت زندگانی ما،
حتی،
حوا فریب، دانه گندم
                      -نیست  

من با کدام امید؟
من بر کدام دشت بتازم؟ 


مرغان خسته بال،
خو کرده با ملال
افسانه حیات نمی گویند.
و آهوان مانده به بند
از کس ره گریز نمی جویند.  

هر چند
دیوار ِ زانوان ِمن اکنون سدی است
در پیش سیل حادثه ، اما
این سوی زانوان من از اشک چشم ها
سیلی ست سهمناک. 
 

این لحظه لحظه های ملال آور
ترجیع بند یک نفس اضطراب هاست. 

افسانه ای ست آغاز
انجام، قصه ای ست.
اینجا نگاه کن که نه آغازی،
اینجا نگاه کن که نه انجامی ست.

  

آرمانگرایی در برابر واقع گرایی

چند وقت بود که می خواستم در مورد داستان دون کیشوت بیشتر بنویسم....قبلا داستان خلاصه شدش رو خونده بودم...الان در حال خوندن داستان کاملش هستم(حدود 350 صفحه از 1300 صفحه رو خوندم!)...

قوی ترین جنبه ای که این داستان داره تقابل بین واقع گرایی و آرمانگرایی هست...

و در واقع از بین دو شخصیت داستان "دون کیشوت" یه شخصیت آرمانگرا هست و همراهش "سانکو (یا سانچو)" یه شخصیت واقع گرا هست....و جنبه دیگه از افکار این دو تا شخصیت که به نظرم جالب هست اینه که سانکو یکی از اثرات واقع گرایی که از خودش نشون میده اینه که در اتفاقهای مختلف بیشتر به فکر خودش هست و راحتی و آسایش خودش مهمترین فکرش هست....در حالیکه دون کیشوت در حقیقت خودش رو فدای آرمانهایی که داره میکنه...و مهمترین چیزی که براش مهمه اینه که عدالت و نیکی رو در دنیا گسترش بده...هر چند این کار برای خودش خیلی سخت باشه.....

دون کیشوت دچار توهمی هست که واقعیتهای دنیایی که داره در اون زندگی میکنه رو نمی تونه بفهمه...و یه نفره میخواد به جنگ همه بدی ها و ظلمها بره و در واقع میخواد ریشه ظلم و بدی رو در دنیا نابود بکنه....

چیزی که مسلم هست اینه که بسیاری از مردم دنیا در دوره هایی از زندگیشون یا برای لحظاتی "افکار دون کیشوتی" داشتن...وقتهایی که واقعیت های دنیای خارج رو درک نکردن و در حقیقت توهمی که از دنیای خارج و انسانهای اون داشتن رو به عنوان یه واقعیت برای خودشون قبول کردن و بر اساس اون واقعیتهای توهمی خودشون تصمیم گرفتن و عمل کردن...

دون کیشوت هم فکر میکرد که چیزهایی که به خیالش میان همون واقعیت موجود هستن...و اینطوری آرمانگرایی خودش باعث میشد که واقع گرایی رو از دست بده....

 

*************************

قسمت فارسی سایت bbc به مناسبت چهارصدمین سال انتشار کتاب دون کیشوت یه قسمت رو اختصاص داده که برای من خیلی جالب بود...

اگه که علاقه دارین پیشنهاد میکنم که یه نگاهی بهش بندازین...

دو قسمت از مقاله هایی که در مورد دون کیشوت اونجا نوشته بودن رو انتخاب کردم آخر نوشتم Paste کردم...قسمتهایی بودن که به نظرم جالبتر بودن...امیدوارم که خوشتون بیاد :)

 

"نخستین چهره، مرثیه ای است بر از دست رفتن روزگار سلحشوری و پهلوانی. یعنی همان اندوهی که دون کیشوت مدام بر زبان می آورد و قصد دارد آن را زنده کند. اگر با این چشم به دنیا بنگریم، پس به طرفداری از خیال پردازی رمانس ها، به طور غیرمستقیم، نگاه واقع بینانه به جهان را محکوم می کنیم. وقتی اندوهگین هستیم از نابودی آیین های آرمانگرایی، پس شادمان هم نیستیم که عینی گرایی رو به گسترش است، و دارد به وجه غالب زمانه و وجه غالب ادبیات تبدیل می شود، تا از آن پدیده ای پدید آید به نام رمان. بدین گونه، افسوس بر فراموش شدن آیین پهلوانی و جوانمردی، افسوسی بر پیدایی آیین واقعیت ستایی نیز هست.

دلالت متضاد دیگر از چهره دوم دون کیشوت نیز به همین سان است: سروانتس همذات با شخصیت رمان خود نیست، بلکه از این نجیب زاده فقیر لامانچایی فاصله گرفته و از بالا دارد اعمال و گفتار وی را تماشا می کند. از دید این چهره، دون کیشوت مردی است که لگن بر سر، در بر و بیابان نفس کش می طلبد و مضحکه می آفریند. تا سروانتس و خواننده همراه او، با نگاهی واقع گرا، رجزخوانی های او و امثال او را در رومانس ها به طنز و تمسخر بگیرند. به عبارت دیگر: مذمت آرمانگرایی از نوع دون کیشوتی آن، روی دیگری دارد که همانا ستایش واقع بینی است. بدین سان خنده های تمسخرآمیز خواننده، خنده های شادمانی از آمدن واقع بینی هم هست . "

" این چنین، زایش چهره ها از دل رمان دون کیشوت همچنان ادامه دارد. از این روست که در روزگار ما، اوهام کافکایی مقبولیت می یابند و ناگهان پدیده ای به نام "رئالیسم جادویی" ظهور می کند، یا تخیل آزادی مانند تخیل خورخه لوئیس بورخس متونی می آفریند که همه و همه، تسخری وحشتناک هستند بر توهم دون کیشوتی واقع گرایی: توهمی که با ساده لوحی رمانس ها و با معصومیت کودکانه خوانندگان رومانس ها، باور دارد که می تواند واقعیت خارج از وجود انسانی را با زبان انسانی بیان کند، آن چنان که این واقعیت داستانی بر واقعیت بیرونی منطبق باشد."

نامه ای عاشقانه از یک پیامبر...

یه قسمت از کتاب "نامه های عاشقانه یک پیامبر" رو که میخوندم خیلی زیاد تاثیرگذار بود برام...

نامه هایی که در این کتاب هست رو خلیل جبران برای یه خانمی نوشته به اسم "ماری هسکل"...ارتباطی که بین این دو تا بوده در نوع خودش خیلی جالب بوده...سرگذشت "خلیل جبران" رو که کامل بخونین نوع ارتباطشون رو بیشتر درک میکنین....ماری 10 سال از خلیل جبران بزرگتر بوده...اولش نوع ارتباطشون کاری بوده فقط...یه کمی که جلوتر میره خلیل جبران علاقه مند به ماری میشه و بهش پیشنهاد ازدواج میده...ولی ماری قبول نمیکنه چون میگفته که اختلاف سنشون زیاده...ولی ارتباطشون از طریق همون نامه ها تا سالها بعد ادامه داشته....

ماری خیلی همیشه کمک و انگیزه بوده برای خلیل جبران...بخصوص برای نوشتن شاهکار خلیل جبران "پیامبر"...

ماری و خلیل جبران هر دوشون بعدا با یه کسای دیگه ای ازدواج میکنن...آخرهای عمر خلیل جبران خیلی زندگی تیره و تاری داشته...درد شدید کبدی داشته...و به خاطر درد که زیاد نوشیدنیهای الکلی استفاده کرده بوده خودش الکلی شده بوده....

خلاصه آخرین صفحه اون کتاب نوشته ای هست که خلیل جبران در وصیت نامش برای ماری نوشته بوده...(زودتر از ماری از دنیا رفته...)...اگه روند بقیه نامه ها رو دنبال کرده باشین این آخرین نوشته در نوع متفاوتی نوشته شده....خیلی روی من تاثیرگذار بود....هر چند که خیلی غمگین هست ولی جدای از غم یه حس خیلی لطیفی رو به من انتقال میده....

 

ماری دلبندم:

به خاطر تمام خوبیهایی که در حق من کردی، تا ابد خجسته باشی. هر بار که با من سخن می گفتی، دردی دلپذیر در قلبم حس می کردم.

تو مدام چکاد کوه را به من نشان می دهی و می گویی: خلیل کی به آنجا می رسد؟ و هر بار که چنین می گویی، در پس آن واژه های تو آوای دیگری را می شنوم که می گوید: دلم می خواهد خلیل فردا به آنجا برسد.

دانستن اینکه کوه چکادی دارد، نیک است. بهتر از آن یقین به این است که محبوب برگزیده ی داردانه ی تو ، فردا آن جا را خواهد دید.

زندگی من تجمعی از نواهای موسیقی بود که در قلب تو خنیایی شد. باشد که هماره بتوانیم سراسر تقدس هر دم را زیست کنیم.

 

سراسر عشق،

خلیل

برنده و بازنده....

این چند وقت خیلی یاد یه صحنه ای از فیلم "نجات سرباز رایان" میفتم (کارگردانش اسپیلبرگ هست)....فیلمش چون خشونت زیاد داشت کامل ندیدمش...ولی یه صحنه از این فیلم فوق العاده بود به نظر من....

فرمانده اون نیروهای ویژه که برای نجات سرباز رایان رفته بودن (نمی دونم چرا اینطور یادم هست که نقشش رو "تام هنکس" بازی میکرد! احتمالا ولی اشتباه میکنم!) یه جایی از آخرای فیلم پاهاش زخمی شده بود روی زمین افتاده بود....یه تانک نازی داشت به سمتش میومد...تانک وقتی نزدیک شد اون کسی که توی تانک بود دید که اون فرمانده روی زمین افتاده...بعد صحنه دوربین لوله تانک رو نشون میداد که آروم آروم داشت میگشت تا به سمت فرمانده نزدیک بشه و یه گلوله تانک شلیک کنه بهش (که خوب طبیعتا کشته میشد اینطوری)...به یادموندنی ترین قسمت این صحنه این بود که فرمانده که روی زمین افتاده بود و تکون نمی تونست بخوره...کلتش (سلاح کمری) رو به سمت تانک نشونه گرفته بود و با حالت غرور و افتخار با فاصله های زمانی نسبتا کوتاه به تانک شلیک میکرد....چیزی که مسلم هست اینه که خود اون فرمانده هم میدونسته که این شلیک ها هیچ تاثیری روی تانک نداره!! ولی این شلیک ها نشون میدادن که اون تانک به سمت یک "بازنده" شلیک نمی کنه....خیلی تفاوت هست بین کسانی که تسلیم سرنوشت میشن و کسانی که برای اون مبارزه میکنن...کسانی که مبارزه میکنن حتی اگه که نتیجه هم نگیرن بازم "برنده" هستن...."برنده" و "بازنده" بودن در ذات آدمها هست....

همیشه سعی کردم که در اتفاقهای مختلف زندگیم "بازنده" نباشم...با این وجود همیشه "نتیجه نگرفتن" رو پذیرفتم....

**راستی اون فرمانده هم کشته نشد ;)!! یه کسی از دور با گلوله RPG تانک رو منفجر کرد....

کتاب خوندن...

فاصله تعطیلات رو بعد از کلی وقت دوباره فرصت کردم که وقت نسبتا زیادی رو کتاب بخونم....کتابهایی رو که خوندم اکثرشون رو دوست داشتم خیلی...

"کوری" نوشته ساراماگو

"کنار رودخانه پیدرا نشستم و گریستم" نوشته کوئلیو

"ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد" نوشته کوئلیو

"شیطان و دوشیزه پریم" نوشته کوئلیو

"نامه های عاشقانه یک پیامبر" نامه های خلیل جبران که کوئلیو جمع آوری کرده

"هویت" نوشته میلان کوندرا

"غیر منتظره" نوشته کریسیتن بوبن

الان هم دارم کتاب کامل "دون کیشوت" رو میخونم...2 جلد هست حدود 1300 صفحه...

 

تمام این کتابها کاملا کتابهایی هستن که من پیشنهاد میکنم بقیه هم بخوننشون....خیلی نوشته های عمیق و فکر برانگیزی هستند....

اگه فرصت شد یه مقدار بیشتر در مورد هر کدوم مینویسم :)

سال نو و آمدن بهار مبارک باشه :)

بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک، 

شاخه های شسته، باران خورده، پاک

آسمان آبی و ابر سپید،
 

برگهای سبز بید، 

عطر نرگس، رقص باد، 

نغمه شوق پرستوهای شاد، 

خلوت گرم کبوترهای مست... 

نرم نرمک می رسد اینک بهار، 

خوش به حال روزگار!

  

خوش به حال چشمه ها و دشت ها، 

خوش به حال دانه ها و سبزه ها، 

خوش به حال غنچه های نیمه باز، 

خوش به حال دختر میخک –که می خندد به ناز- 

خوش به حال جام لبریز از شراب، 

خوش به حال آفتاب