دون کیشوت

چند وقت پیشا کتاب " دون کیشوت " رو خوندم...نوشته نویسنده اسپانیایی "Miguel Cervantes"  که در قرن 16 میلادی نوشته شده....به نظرم کتاب خیلی جالب و قابل توجهی بود...داستانش رو فکر کنم شنیده باشین...

یه آدم خیلی اهل مطالعه که یه کتاب خونه عظیم از داستانهای شوالیه ها داشته و بیشتر وقتش رو صرف خوندن اون کتاب ها می کرده....کم کم دچار یه توهم میشه که فکر می کنه خودش هم یه شوالیه هست و یه ماموریت های بزرگی تو این دنیا برعهدش گذاشته شده که انجامشون بده (اون موقع خیلی وقت بوده که دوران شوالیه ها به سر اومده بوده)...خلاصه با اراده فوق العاده و عزم راسخ خودش رو آماده میکنه تا یه نفره به جنگ با پلیدیها بره و دنیا رو جای بهتری برای زندگی کردن بکنه...خوب طبیعی هست که با هر کسی که برخورد میکنه میفهمه که دچار توهم شده...بعضی هاشون از این سوء استفاده میکنن...خیلی وقتها خود "دون کیشوت" (این اسم رو خودش برای خودش انتخاب کرده بود) از چیزهایی که میبینه درک درستی نداره و فکر می کنه که باید به مبارزه و تغییر اونها بپردازه...جالب ترین موردش اون آسیاب های بادی هستن که با یه سری غول که گرزهای چرخان در دستشون دارن اشتباه میگیرتشون و میخواد باهاشون مبارزه کنه....

خلاصه  با تمام سختیهایی که در بین راه باهشون مواجه میشه بازم از تصمیمش برای از بین بردن پلیدیهایی که به نظرش میرسن منصرف نمیشه...حتی وقتی که کلاه خودش رو از دست میده از یه سطل برگشته به جای کلاه استفاده میکنه چون اعتقاد داره که شوالیه بدون کلاه نمیشه....

خلاصه اینکه تا انتهای داستان و اینکه قبول کنه که دچار توهم شده راه طولانی رو میره و اتفاقهای زیادی براش میفته....

چیزهایی که در مورد این کتاب برام جالب بودن...اراده و تصمیم فوق العاده ای بود که "دون کیشوت" داشت....باور عمیقی که نسبت به راهی که انتخاب کرده داشت...برخوردی که بقیه آدمهایی که می دیدنش باهاش داشتن....و از همه مهمتر اینکه یه نفره می خواست دنیا رو عوض کنه...

فکرش رو که میکنم به نظرم میاد که خیلی وقتها منم یه "دون کیشوت" بودم...نه به خاطر بازگشت به عهد شوالیه ها به خاطر باورهایی که داشتم...خیلی وقتها فکر کردم که یه نفره خیلی از چیزها رو باید عوض بکنم...یا به خاطر چیزهایی مبارزه کردم که از دید خودم مهم بودن ولی از دید بقیه مثل همون "آسیاب های بادی" خنده دار بودن! شاید من اشتباه فهمیده باشم و شاید هم اون عده ای که میخندیدن اشتباه کردن....

بخشنده ها و دریافت کننده ها

در یه مصاحبه ای که با سخنگوی شرکت " Mercedes Benz " داشتن ازش پرسیدن که چرا شرکت " Mercedes Benz " به خاطر حق اختراع بدنه جذب کننده انرژی که بقیه شرکتهای ماشین سازی هم ازش استفاده کردن از اونا شکایت نمی کنه...سخنگوی  شرکت هم جواب داد که "به خاطر اینکه بعضی چیزها در دنیا خیلی مهمتر از اونی هستن که با بقیه تقسیمشون نکنیم"....

تا حالا به این فکر کردین یا باهاش برخورد داشتین؟ از یکی یه چیزی رو میپرسین...جوابتون رو میدونه ولی بهتون نمیگه یا وانمود میکنه که نمی دونه؟! یا بدون اینکه بپرسین میبینه که می تونه بهتون کمک بکنه ولی این کار رو نمی کنه!! کسایی که می ترسن از اینکه چیزهایی رو که بلد هستن به بقیه یاد بدن چون قدرت دوباره به وجود اوردن چیزهای جدید رو ندارن!

لذتی که در تقسیم کردن چیزهایی که داریم یا اینکه می دونیم با بقیه هست هیچ موقع قابل مقایسه نیست با خباثت نگه داشتن اون چیزا پیش خودمون...
گفته میشه که در دنیا دو گروه آدم هست...یه گروه از اونها بخشنده ها هستن یه گروه دیگه دریافت کننده ها....دریافت کننده ها بهتر می خورن و بخشنده ها بهتر می خوابن
این مطلب فقط در مورد دانسته ها یا باورهامون نیست....در احساساتمون این خیلی خیلی مهم تره.....وقتی که میشه یه احساس خوب مثل دوست داشتن رو با بقیه تقسیم بکنیم و این کار رو نکنیم چقدر کار اشتباهی کردیم! چون خوشحالی که می تونستیم با تقسیم کردن، چندین برابرش بکنیم پیش خودمون محدودش کردیم....

احساس خوب با ارزش ترین چیزی هست که می تونیم با بقیه تقسیمش کنیم.  

بازی سرنوشت

نمی دونم انقدر دلیل هست که نمی تونم دلیل مشخصی پیدا کنم که چرا انقدر غمگینم....از گذشت زمان می ترسم؟! ترس از اینکه به زمان هایی برسم که چیزهایی رو که به دست اوردم رو از دست بدم....ترس از شرایطی که در اون هستم و آزارم میده...ترس از رسیدن لحظات تصمیم گیری....ترس از لحظات سرنوشت ساز.....از آینده می ترسم؟ خاطرات گذشته سنگینی می کنن رو دوشم؟...نمی دونم....روند زندگی به شدت نگرانم کرده...این مدت بارها "نغز بازی روزگار" رو دیدم...همیشه اعتقاد داشتم که خودم برای خودم سرنوشت سازم....ولی کم کم احساس می کنم که ناتوانم نسبت به تغییر بعضی از شرایط.....به یه سری محدودیت ها رسیدم که همیشه فکر می کردم که توانایی گذشتن از اونا رو دارم....ولی حالا احساس می کنم که روبروم دیوارهای بلندی هست که دری رو نمی تونم براش پیدا کنم....همه این اتفاقا وقتی بیشتر آزارم می دن که احساس میکنم که انگار چاره ای جز پذیرفتن ندارم!....محدودیت به شدت آزارم میده.....و سخت تر از همه دورنمای  تار و مبهم آینده که اتفاق های کوچیک هم سرنوشتم رو تغییر می دن...

به شدت احساس خستگی روحی می کنم...حوصله خیلی از کارهایی که قبلا با علاقه می کردم رو ندارم....شاید عجیب باشه...حوصله فکر کردن رو هم ندارم...

اصلا حوصله مدارا کردن رو دیگه ندارم....شکننده شدم خیلی،  با اتفاقای کوچیک می رسم به مرز فریاد زدن....به شدت حوصله تحمل کردنم کم شده....و اینکه خیلی خستم.....

یه سوال:

1) شده تا حالا نزدیک به 60 ساعت در یه محیط بسته 70 متری باشین تو این مدت نه هیچ آدمی رو ببینین نه اینکه خورشید یا ماه رو بتونین ببینین؟ بیرون پنجرتون یه دیوار باشه فقط...

خوب برای من پیش اومد...اعتراضی ندارم گاهی تنها بودن خوبه....

یه قسمت از یه آهنگ

من از تنهایی اشباعم....لبریزم....غروبی سرد و غمگینم.......پاییزم....دلم دل نیست.... دریا نیست...مرداب است....که موجی هم سراغش را نمی گیرد....که نوری هم به رخسارش نمی تابد....

 

دین

2 روز پیش یه سفر یه روزه با دوستام رفته بودم....برای نماز ظهر و عصر می خواستیم بریم ساختمان شهرداری نماز بخونیم مسئول اونجا کاملا غیر محترمانه  بیرونمون کرد!! گفت برام مسئولیت داره! مسئولیت داشتنش رو قبول دارم! ولی بیرون کردنمون به شدت بهم برخورد!

تو فاصله 50 متری ازمون یه عده مرد با وضعیت نا مناسب آهنگ گذاشته بودن در حال انجام حرکات موزون بودن!! برای خودم متاسف شدم! واقعا متاسف شدم!!

به اون آقایی که بیرونمون کرد گفتم که اگه براتون مسئولیت نداره بگین قبله کدوم طرفیه؟! یکی دیگه از دوستام هم گفت که ما هم مسلمونیم کافر نیستیما! به خاطر همین برخورد بد که باهامون داشتن حاضر نشدم برم مسجد پیدا کنم و نماز بخونم...رو یه تیکه سنگ توی چمن پارک نماز خوندم!

شاید عطوفت در دینمون بین آدمها کم کم در حال گم شدنه! دین که میتونه آدما رو به هم نزدیک کنه داره از هم دورشون میکنه! شاید آدمایی که باید دین رو معرفی کردن طوری عمل کردن که درصد زیادی از مردم دین رو مهمترین عامل بدبختی می دونن!! این وضعیت واقعا تاسف آوره!

چرا این همه خشونت در جاهای مختلف دنیا به اسم مسلمانان تند رو تموم میشه؟! 270 نفر که تو روسیه در جریان گروگان گیری کشته شدن مسئولش کیا بودن؟ 11 سپتامبر رو مسئولیتش رو بر عهده چه کسایی گذاشتن؟ در صد زیادی از کشته های عراق رو به گردن کیا می ذارن؟

چرا تو فرودگاههای بین المللی وقتی یکی مسلمون باشه اسبابش رو با دقت بیشتری می گردن؟! چرا ایرونی ها رو از تو صف گذرنامه بیرون میکشن و این همه سوالای مختلف ازشون میپرسن؟

چرا خیلی از مردم دنیا وقتی می بینن یکی داره به زبان عربی یه چیزی رو میگه یا می خونه میترسن؟

تهران که بودم مسافت های طولانی رو با تاکسی می رفتم...آدمای مختلفی که سوار تاکسی می شدن انقدر از دین و اون کسایی که باید دین رو به مردم معرفی کنن بد می گفتن؟

دین ما دین رحمته...در مورد یه دین نباید برخورد آدمایی که ادعای اون دین رو دارن ملاک شناخت اون دین قرار بدیم...ولی خوب هر کسی اون قدر تحمل نداره که خودش شناخت کامل نسبت به دین پیدا بکنه....

این وظیفه ما است که دینمون رو درست به بقیه بشناسونیم با رفتارمون و نشون دادن تاثیرمثبتی که دین تو زندگی و شخصیت و رفتارمون گذاشته....

یه جایی خوندم که خدا از ما انتظار میوه روحانی رو داره نه دانه مذهب....به فرق بین دانه و میوه فکر کنین حتما.....مذهب فقط وقتی خوبه که تاثیر مثبت داشته باشه تو زندگی آدما....از حفظ بودن یه سری از اصول بدون عمل کردن به اونها بزرگترین خیانت به دین هست....