عشق گوهر آفرینش

چند وقت پیش یه نوشته در مورد عشق نوشته بودم و به صورت e-mail برای دوستهام فرستادم که این نوشته بود:

 

در ادبیات قدیمی ما خیلی از عشق گفته شده ولی خوب در ایران کم کم یه جورایی داره فراموش میشه....

از عشق با نام "گوهر آفرینش" یاد شده...در داستان آفرینش اومده که خدا آدم رو با دستهای خودش ساخت(البته دست در مثال زمینی چون خدا که دست براش قابل تصور نیست..)...در حالیکه در بارگاه الهی هزاران فرشته بودن که میتونستن این کار رو انجام بدن...ولی خدا میخواست آدم رو با دستهای خودش درست بکنه که گنجی رو که آسمانها و زمین نتونسته بودن بپذیرن و به قول حافظ (آسمان بار امانت نتوانست کشید    قرعه کار به نام من دیوانه زدند) رو در درون قلب آدم جا بده...

در افسانه آفرینش اومده که وقتی همه جاهای بدن آدم کامل شد خدا گوهری رو از صندوقچه ای در اورد و اون گوهر رو با دقت و اهمیت خیلی زیاد در بین قلب انسان که مثل صدف هست جای داد و دریچه های قلب آدم رو به روی شیطان بست. طوری که شیطان هیچ دسترسی به درون قلب آدم نداشت...شیطان وقتی که اومد بدن آدم رو دید و خواست که بررسی کنه به دقت رفت همه جای بدن آدم رو نگاه کرد و بلند فریاد زد که این انسان هم از گوشت و خون درست شده...فکری داره که اون رو وسوسه خواهد کرد...و تباهکار خواهد شد....بعد فرشته ها به شیطان گفتن خدا گوهری رو درون قلب آدم جای داده....و شیطان هر چقدر تلاش کرد نتونست وارد قلب آدم بشه...و اون هنگام بود که در بارگاه الهی این بانگ از طرف خداوندِ خالق شنیده شد که "همانا من چیزهایی را می دانم که شما از آن آگاه نیستید."

خلاصه بدین گونه بود که "عشق"، "گوهر آفرینش" نام گرفت و درون قلب انسانها جای داده شد. ;) و به همین خاطر هست که عشق در اصالتش به خدا اختصاص داره...

 

هدفم از نوشتن این نوشته این بود که عشق ِ اصیل خیلی خیلی زیبا، پر ارزش و قشنگه...عشق اصیل ذاتا به خدا اختصاص داره و یه زیر مجموعه از اون عشق اصیل ،عشق به همسر هست...

متاسفانه در فرهنگ امروز ما خیلی کم از عشق صحبت کرده میشه، کم بهش فکر میشه، و خیلی کمتر بهش عمل میشه....در حالیکه اکثر آدمها اعتقاد دارن که عشق در نوع اصیلش شایسته بزرگداشتن هست....

البته بعضی از آدمها خوب بودن عشق رو قبول دارن ولی به خاطر سنتهایی که در جامعه هست و یا تابوهایی ("تابو" به معنی قوانین نانوشته اجتماعی که از دید منطقی درست نیستن ولی پذیرفته شدن...) هست که نمی خوان توسط اونها شکسته بشه...تابوها رو یه دفعه نمیشه از بین برد ولی میشه برای کمرنگ کردنشون تلاش کرد....

شبیه به "دوست داشتن"...چند وقت پیش به یکی از دوستام به شوخی می گفتم که یکی از پر دردِسرترین حرفهایی که به یه دوست میشه زد این هست که "دوستت دارم"!! در حالیکه اگه یه دوست رو دوست نداشته باشیم که دیگه دوستی مفهومی پیدا نمی کنه!...اگه عشق و دوست داشتن از روابط آدمها حذف بشه به نظر من چیزی که باقی می مونه شایسته انسان که اشرف مخلوقات هست و گوهر آفرینش رو در سینه داره نمیشه....

 

نوشته ای رو 19 آبان 1381 (حدود 3 سال پیش!) نوشتم، یه قسمتش در مورد دوست داشتن بود که خودم خیلی دوست دارم :) :

 

دوستت دارم.... یعنی اینکه هر وقت که با هم حرف میزنیم با تمام وجودم شاد میشم.... یعنی هر وقت که می خوام دعا کنم ناخودآگاه یاد تو هم میفتم و برای تو هم دعا میکنم.... یعنی در شادیها و غمهات منم همراه تو هستم.... یعنی وقتی که احتیاج به یه همدم دارم برای لحظه های غم و شادیم،دوست دارم که با تو حرف بزنم.... یعنی همیشه آماده هستم که هر کاری از دستم برمیاد صادقانه برات انجام بدم.... یعنی اگه که یه حرفایی تو دلم مونده که به هر کسی نمی تونم بگم به تو میگم.... به خاطر اینکه احساس میکنم که فکرت و اندیشت میتونه برام الهام بخش باشه....
چرا باید پسر یا دختر بودن در دوستیم اثر بذاره؟ ارزش دیگران به ارزشهای وجودشونه.... به شخصیتشونه... به رفتارشونه.... به قلب پاکشونه....
یاد بگیریم که دیگران رو به خاطر ارزشهای پایداری که در وجودشون دارن، به خاطر خوبیهای درونشون دوست داشته باشیم.... دوستانتون رو در لحظه ها دوست نداشته باشید.... به اون چیزایی که در دوستیها ارزش داره فکر بکنیم.... به اون افکاری که میتونیم از دوستمون یاد بگیریم...
ای کاش بتونیم به اونهایی که دوستشون داریم بهترین های وجودمون رو هدیه کنیم.... احساسات خوبمون رو بهشون انتقال بدیم.....

 

تنهایی!

فردا تقریبا دو هفته ای میشه که تو خونه تنها زندگی میکنم....و فقط بعضی از روزها دانشگاه میرم و بقیه اوقات از خونه بیرون نمیرم...و خوب به این نتیجه رسیدم که زندان انفرادی مجازات خیلی سنگینی برای انسانهاست!

ممکنه که به نظر بیاد که تنها بودن باعث میشه که وقت زیادی برای خیلی از کارها داشته باشیم...خوب این درسته ولی به نظر من انسانها نیازمند به ارتباط با بقیه هستن....به خصوص ارتباط با نزدیکانشون ....خیلی از حرفهای کاملا عادی هستن که نیاز هست با عزیز ِنزدیکی گفته بشه...خیلی وقتها فقط نیاز هست که کسی رو در خونه ببینین.....

من به تلویزیون دیدن اصلا علاقه ندارم....این 2 هفته شاید در مجموع نیم ساعت هم تلویزیون ندیده باشم....کتاب خوندن رو دوست دارم....ولی اگه از یه حدی بیشتر وقت رو برای کتاب خوندن اختصاص بدین یه جوری وارد یه دنیای غیر واقعی میشین...

یه کتاب خیلی معروف "آنتوان چخوف" نوشته که یه بانکدار سر یه شرط بندی در ازای دریافت یه مبلغ زیادی پول قبول میکنه که 15 سال در یه کلبه تنها بمونه بدون اینکه بیرون بیاد و تو این فاصله حق خوندن هر کتاب و روزنامه ای رو که بخواد رو داره....تغییرات روحی بانکدار خیلی جالبه در طول 15 سال و در نهایت وقتی فقط 1 روز مونده بوده که تموم بشه اون زمان و اون مبلغ زیاد پول رو دریافت کنه درِ کلبه رو باز میکنه و میاد بیرون!!

به نظر من انسانها موجوداتی نیازمند به ارتباطات مستقیم هستن...چیزی که اصطلاحا گفته میشه "چهره به چهره"...

اتفاقهای جالب!...

2 تا نکته کاملا جدا از هم...

1. بعضی از اتفاقها کلا اتفاقهای جالبی هستن...جالب بودنشون به خاطر متفاوت بودنشون هست و فکرهای جالبی که اون اتفاقها رو به وجود اوردن...خلاصه اینکه مدتی هست از این اتفاقهای جالب زیاد دیدم...;)

***************

2. نمی دونم چرا خیلی از ISP های تهران Blogsky رو فی لتر کردن!! این کار واقعا به نظر من بی معنی و دور از منطق و غیر انسانی هست! (شبیه شعار شد! :)) ) چند تا از دوستهام اصلا نمیتونن وبلاگم رو بخونن که این کاملا بی انصافیه!!

 

اعتقاد

دوست خیلی خوبی دارم که وِیژگیهای فوق العاده خوبی در دوستی داره...در کل من خیلی براش احترام قائلم و دوست خیلی خوبی برای من هست.

چند روز پیش حرف خیلی قشنگی رو به من گفت...در مورد اعتقادات خودش حرف می زد...بهم گفت: "اعتقاد یا درسته یا غلط دیگه استثنا نداره! من چیزی که بهش اعتقاد دارم رو همیشه رعایتش میکنم چون اعتقادمه، استثنا برام نداره، نمی گم که حالا مثلا امشب اشکالی نداره یا این بار رو طوری نیست. "

خیلی حرف قشنگی هست...من فوق العاده این حرف برام ارزش داره...می دونین بعضی از آدمها به چیزی از صمیم قلب اعتقاد ندارن....یا اعتقادشون سطحی هست یا اینکه اگه یه چیزهایی رو رعایت میکنن از ترس اینه که سنتهای جامعه رو نشکسته باشن یا فقط اینکه به دلایل دیگه ای می ترسن از اینکه رعایت نکنن....

اصولا اعتقادِ درست وقتی مفهوم پیدا می کنه که رعایت کردن اون توسط شخص نه زمان خاصی رو شامل میشه نه مکان خاصی رو...چون وقتی یه چیزی اعتقادش شد دیگه جزئی از وجودش هست و این وجود چون تغییر پذیر نیست....اعتقاد هم نباید با تغییر شرایط راحت عوض بشه.

به نظر من این با تعصب متفاوته...تعصب خیلی بد و خطرناکه....اعتقادات رو باید همیشه در موردشون فکر کرد و درست یا غلط بودنش رو بررسی کرد...اعتقاد بدون فکر اصلا خوب نیست...ولی فکر کردن در مورد درست یا غلط بودن اعتقاد متفاوته با اینکه نسبت به چیزی که به نظر خودمون درست هست پایبند نباشیم.....

مثلا نمیشه گفت که کسی که اعتقاد داره باید رعایت ادب رو کرد اگه یه جایی بره که مطمئن باشه کسی نمیشناستش رعایت نکنه...

اعتقادات جزء پایدار و مشخصه انسانهاست. :)

حدس در مورد وبلاگ من!

با یکی از دوستام بحث در مورد وبلاگ پیش اومد...حدود 2 سال هست که با همدیگه آشنا هستیم....نسبتا هم کم با هم در ارتباط بودیم...نمی دونست که من وبلاگ می نویسم...بعد که بهش گفتم وبلاگ می نویسم بهش گفتم که حدس بزنه نوشته های وبلاگم چه سبکی هست...بعد حدسش اینا بود! :))

 

: tekrari!

: yani

: bayad kheyli elmi bashe

: va

: kheyli manteghi

: va kheyli normal

: va kheyli moadabane

: va albate jaleb

: yekami ham eghragh amiz

: mostanad!!

: fek konam mostanade!

 

به نظرم حدسهای جالب و با مزه ای بودن ;)! به نظر شما چقدر نوشته های وبلاگم این طوری هست که حدس زده؟

این دوستی که گفتم تصمیم داره وبلاگ بنویسه...اگه یه موقع شروع به نوشتن کرد لینکش رو می نویسم.

ماجرای کسی که دوستم میشناختش!

با یکی از دوستهای با شخصیتم که چند سال از من بزرگتر هست چند روز پیش صحبت می کردم...یه ماجرایی رو برام تعریف کرد از یه کسی که میشناسه....بعد خوب چیزهایی که از اون آدم می گفت از دید من که بیرون از اتفاقهای افتاده شده، فقط در موردش می شنیدم خیلی نامعقول به نظر میرسید....

و خلاصه به این فکر افتادم که این دسته از آدمها (که یه نمونش همون شخص که دوستم ماجراهاش رو تعریف میکرد!) هرچقدر هم در ظاهر آدمهای درست و حسابی به نظر بیان در باطنشون و یه قسمتی از شخصیتشون طوری هستن که در واقع میزان فهم و شعورشون کمه! و علاوه بر این یه مشکل دیگه هم دارن اینه که ذاتا آدمهایی هستن که زود خودشون رو گم میکنن!...

به عنوان موردی که بهش اشاره شد...فرض بکنین که به این نحو بوده که با یه کسی آشنا میشین که در ابتدا خوب آدم محترمی به نظر میاد...بعد از یه مدتی که از روی ادب بهش احترام گذاشتین کم کم خودش برای خودش در ذهنش یه جایگاه اشتباهی رو تعریف میکنه و بر اساس اون تعریف اشتباه رفتارهایی رو انجام میده که شما میفهمین که خوب بهتره که از این آدم فاصله بگیرین...و خوب باز هم بر اساس ادب سعی میکنین که محترمانه متوجهش کنین که داره اشتباه میکنه...و از اونجایی که این آدم خوب از اول در فهم مشکل داشته و متوجه نمیشده بازم متوجه نمیشه! و از حالا به بعدش چون پذیرفته نشده، اون طرف هی سعی میکنه خودش رو تحمیل بکنه...و دیگه اون آدم وجودش کاملا آزار دهنده میشه!

اشتباه این دسته از آدمها اینه که در ذهن خودشون یه جایگاهی رو پیش طرف مقابل در نظر میگیرن و سعی نمیکنن جایگاه واقعی خودشون رو پیدا بکنن و خوب بر اساس اون جایگاه اشتباه و فرضی رفتار می کنن که خوب باعث میشه رفتارهاشون نامعقول بشه...

و خوب من اگه بخوام این دسته از آدمها رو تقسیم بندی کنم با دو تا صفت می تونم توصیفشون بکنم ..... .....!

احساسهایی برای گسترش!

خوب نمی خوام وبلاگم همش نوشته هاش در مورد کتاب باشه!! ولی این چند روز خیلی از وقتم رو کتاب خوندم، و بعضی از مفاهیم نوشته های کتابها به نظرم ارزش بازگو کردن رو داشته باشه....

خیلی وقتها شده که یه سری احساسات خوبی دارم که می خوام اونها رو انتقال بدم ولی نمی تونم بین کلمه ها و جمله ها اونهایی رو که مناسب هستن رو پیدا بکنم!

نمی دونم چطوری از دوستی بنویسم که برای همیشه جزئی از وجود و ذهن من شده، دوستی که واقعا واژه "زهیر" در ذهن و روح من مناسب هست براش....یه دوستی که الان شاید خیلی کم با هم در ارتباط باشیم...ولی همیشه برای من یه دوست فوق العاده بوده و هست. :)

نمی دونم چطوری از محبت و صمیمیت یه دوست تشکر کنم...چطوری بگم که هم حرفهایی که بهم گفته و هم اینکه حرفهای من رو هم گوش کرده برام خیلی مهم هست....همه محبت و صمیمیت و همدل بودنش برام کلی ارزش داره. :)

نمی دونم چطوری از یه دوست با کلی فاصله از لحاظ کیلومتری! و نزدیک از لحاظ احساس دوستی تشکر کنم....:)

و چند تا دوست خیلی خوبه دیگه که همیشه کنارم بودن...همیشه همراهم بودن و همیشه کمک کردن که به سمت جلو برم...از اونها هم ممنونم :)

همه اینها رو برای این گفتم که به این فکر میکردم که من درصدی از وجودم فقط فکر و اندیشه هست! درصد خیلی زیادی از وجودم رو احساسم تشکیل میده...اسم وبلاگم "اندیشه هایی برای گسترش" هست!! ولی در واقع احساس خوب ارزش گسترشش خیلی بیشتر از اندیشه هست....ولی خوب به همون میزان که ارزشش بیشتر هست...کار خیلی سخت تری هم هست....

قسمتی از داستان کتاب "زهیر" هست که دوست دارم تعریف کنم :) سربازی در جنگ وقتی در حال مرگ بوده به کسی که باهاش بوده وصیت میکنه که لباس خونیش رو از تنش در بیاره تکه تکه کنه و بین بقیه پخش کنه!! و دلیلش هم اینطوری بوده:

(این بخشی از پیراهن سربازی گمنام است. پیش از مرگ، از آن زن خواست: پیراهنم را پاره کن و میان آنانی تقسیم کن که مرگ را باور دارند، کسانی که به خاطر این باور، می توانند چنان زندگی کنند که گویی امروز آخرین روز حیاتشان بر زمین است. به این افراد بگو من چهره خدا را دیده ام، نترسند، آرام بگیرند. تنها حقیقت را بجویند، که عشق است. و به آیین ِ عشق زندگی کنند.)

به این فکر میکنم که چقدر شایسته این هستم که از اون تیکه لباسها به من هم داده بشه؟

خوب تلاش میکنم که اینطور باشم . :)

زهیر

سه روز گذشته (چهارشنبه، پنجشنبه،جمعه) رو با پشتکار زیاد آخرین کتاب "پائولو کوئلیو" به اسم "زهیر" رو خوندم...

370 صفحه بود کتابش و خوب جالبترین نکته در مورد این کتاب این بود که در ایران برای اولین بار در دنیا چاپ شد! حتی زودتر از نسخه اصلی اون!! دلیل اصلی هم بر میگرده به قانون "کپی رایت" که در ایران وجود نداره و با اینکه انتشارات کاروان ناشر رسمی کتابهای کوئلیو در ایران هست، هر کسی که کتاب رو ترجمه کرد میتونه چاپش بکنه! و خوب اون اتفاق جالبی که در ایران افتاد و کیمیاگر 2 رو به اسم کوئلیو چاپ کردن و هیچ منبعی هم نمیتونست شکایت بکنه!!

خلاصه این کتاب چون برای اولین بار در دنیا در ایران توسط انتشارات کاروان منتشر شده، ناشر دیگه ای حق چاپ کردنش رو نداره...صفحه دوم کتاب هم در این مورد اخطار شدیدی نوشته!

خلاصه اینکه یه جورایی اتفاقاتی که تو کشور ما میوفته در نوع خودش در دنیا بی نظیره و برای عده زیادی قابل درک و قابل باور نیست!!

**********

اما خوب در مورد خود کتاب...اسم کتاب ("زهیر") از نویسنده آرژانتینی "خورخه لوئیس بورخس" گرفته شده...توضیحی که قبل از شروع کتاب نوشته این هست:

"این نویسنده این اسم رو از کلمه عربی (ظاهر) گرفته به معنی بیش از حد تابناک، مرئی، حاضر، چیزی که نمی توان آن را نادیده گرفت. چیزی یا کسی که وقتی برای اولین بار با آن ارتباط پیدا می کنیم کم کم فکر ما را اشغال میکند، تا جایی که نمی توانیم به چیز دیگری فکر کنیم."

در متن کتاب یه جایی که شخصیت اصلی از یه کلیسا بازدید میکنه این مفهوم رو استفاده میکنه....در طول سالیان دراز دیوارها و ساختمان کلیسا تغییر کرده ولی اون مکان و محل اصلی عبادت همیشه مقدس و دست نخورده باقی مونده...چیزی که در مورد زهیر(که در کتاب در مورد همسر شخصیت اصلی که به صورت ناگهانی و مرموز! ترکش کرده استفاده شده) هم همینطور هست...قسمتی از فضای درون ذهن رو به خودش اختصاص داده....و در خیلی از اتفاقها به صورت ناخودآگاه به یادمون میاد....

شخصیت اصلی داستان یه نویسنده مشهور فرانسوی هست...هیج جای کتاب اشاره نشده ولی من خودم اینطور احساس کردم که شخصیت اصلی از خیلی جنبه ها شبیه به خود "پائولو کوئلیو" هست....

ماجرای داستان خیلی پیچیده ست....نمیشه راحت تعریفش کرد، باید حتما خودتون بخونینش ....موضوع اصلی کتاب در مورد (احساس خوشبختی، عشق(و در واقع زهیر)، آزادی و مفهوم آزادی، پیروی نکردن از اصول از پیش نوشته شده و تحمیل شده از طریق اجتماع) و مثل همه کتابهای کوئلیو که من خودندم جاهای مختلفش هم از نیروهای فوق العاده حرفهای زیادی گفته...

نسبت به نوشته های کوئلیو که خونده بودم به نظرم آخرین کتابش سطح نوشتش خیلی بالاتر بود...و خوب کاملتر هم بود...کتابهای قبلیش معمولا روی یک موضوع تمرکز داشت...این کتاب چند تا موضوع رو همزمان در موردش حرف زده بود...و خوب حجم کتابش هم بیشتر شده بود....

من خودم کتابش رو خیلی دوست داشتم.....و به نظرم کتاب خیلی خوبی بود....و به کسایی که نوشته های سطح بالا علاقه دارن، کاملا توصیه میکنم که بخونن....ولی از دید داستانِ کتاب برای خواننده هایی که داستانِ کتاب براشون پر اهمیت تر هست، داستان زیاد جذابی نبود و بعضی جاها ممکنه خستشون بکنه....ولی مفاهیم خیلی قوی و محکمی رو به نظر من داشت...

یه جورایی هم خیلی ربط پیدا میکرد به نوشته های قبلی "کوئلیو"..مثلا: کنار رودخانه پیدرا نشستم و گریستم (برای مفهوم عشق) و ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد(پیروی نکردن از قانونهای اجتماعی و تا حدودی احساس خوشبختی) و کتاب بریدا یا خاطرات یک مغ یا کیمیاگر (برای مفهوم نیروهای درونی و عطیه و سنت های مختلف).

که خوب این مفهومها در کتاب زهیر کاملتر شدن....اگه اون کتاب ها رو خونده باشین به نظر من کتاب "زهیر" براتون جالبتر میشه....

در کل کتاب زهیر یه کتاب مدرن بود....با دغدغه های فکری که در دنیای مدرن خیلی شاهد اونها هستیم.

آدم و حوا

یه کتابی رو خوندم به اسم "آدم و حوا" نوشته "محمد محمدعلی" انتشارات کاروان منتشرش کرده….کتاب در مورد داستان آفرینش آدم و حوا بود و بعد از اون زندگی در بهشت، تبعیدشون به زمین، زندگی در زمین و در پایان هم مرگشون…

کتاب از زبان دختر دوم آدم و حوا به اسم "اقلیما" گفته شده بود…از لحاط افسانه آفرینش به نظرم کتاب خوبی بود…چهره ابلیس رو به نظرم خیلی خوب نمایش داده بود…ترکیبی از غرور زیاد، نا فرمانیش از خدا و وسوسه انگیز بودنش برای آدم و حوا و فرزندانشون….

اون قسمت از خلقت انسان، از خاک زمین توسط خدا رو هم خیلی قشنگ بیان کرده بود…نشانه هایی ظریفی از عشق خدا به آدم در هنگام آفرینش و بعد از اون…جای دادن گوهر عشق درون قلب آدم…هدیه ای که آسمانها و زمین اون رو نتونسته بودن بپذیرن…یاد دادن علم اسماء به آدم…دستور سجده کردن فرشتگان در برابر آدم….سجده ای که سجده تکریم بود نه سجده عبادت…و تمام عظمت اون لحظه ها….

زندگی آدم در بهشت رو هم نسبتا خوب بیان کرده و نیازی که آدم به وجود حوا داشت…ولی به نظر من شخصیت آدم و حوا رو نتونسته خوب نشون بده…من که داستان رو میخوندم خیلی به نظرم انسانهای معمولی میومدن….نشانی از عظمت و بزرگی درونشون احساس نمی کردم…

پر رنگ ترین قسمت کتاب که به نظر خودم خیلی فکر برانگیز بود ….جدال همیشگی بین خوبی و بدی یا در واقع خیر و شر هست…و وسوسه شدن….

در کل به نظر من کتاب "آدم و حوا" یه کتاب متوسط و یه کمی مایل به خوب بود….

یه قسمت از کتاب بعد از اینکه حوا خلق شد در مورد خصوصیات حوا نوشته بود که به نظر من قشنگترین قسمت این کتاب بود و من هم اینجا نوشتمش….امیدوارم که دوست داشته باشین :)

"حوا از پاره ای از خصوصیات خدای که در آدم کمتر چکیده شده بود، بهره بیشتری گرفته بود. همانند خدای دل می ربود. همانند خدای، دلِ آرام را می شوراند و همانند خدای دلِ پر آشوب را به قرار می انداخت. همانند خدای دام می گسترد. همانند خدای لطیف بود، جمیل بود، همانند خدای صفت معشوقی داشت. همانند خدای از نجوای عاشقانه لذت می برد. همانند خدای شایسته غیرتمندی بود. همانند خدای دل آدم را به دلدادگی می کشاند. ناز خوبرویی سر می داد. همانند خدای…

آدم هر بار به او می نگریست، از غصه خالی می شد. دوست داشت گردش بچرخد. چه زیبا و دوست داشتنی و دلربا بود این موجود…"

 

حرفهایی در مورد انتخابات و رئیس جمهور آینده

این چند وقت هر چه حرف داشتم نگفتم!! هر وقت می خواستم شروع به نوشتن بکنم نوشته هام حال و هوای انتخابات رو پیدا می کرد و نمی خواستم که سیاسی نوشته باشم!!

من افکار سیاسی مشخص دارم و اصلا از اون دسته آدمهایی نیستم که نسبت به سیاست بی تفاوت باشم، ولی دوست نداشتم که در وبلاگم در موردش بنویسم…چون معمولا بحثهای سیاسی رو یک طرفه نوشتن بی انصافی هست و از یه طرف دیگه سیاست همیشه همراه هست با نیرنگ و فریب و ظاهرسازی و خوب زیاد ارزش نوشتن رو نداره…

این چند وقته خیلی تلاش کردم…خیلی بحث کردم و خیلی فریاد زدم برای اینکه انتخابی که به نظرم درست هست با دلایلم رو به گوش بقیه برسونم….

من علاوه بر همه فاکتورهایی که در یه رئیس جمهور برام مهمه، مثلا برای علم و فرهنگ ارزش قائل باشه، فهمیده بودن، با شعور بودن و دید روشن و باز داشتن…شخصیت رئیس جمهور هم برام خیلی اهمیت داره!

من 2 بار رای دادم، بار دوم حتی به کسی رای دادم که زیاد بهش اعتقادی نداشتم برای اینکه بدترین گزینه موجود از نظر خودم اتفاق نیفته، که اتفاق افتاد!!

حالا حداقل اگه شرایط خدای نکرده بد شد وجدانم راحته که در این سرنوشتی که اتفاق افتاده من سهیم نیستم…من تلاش خودم رو کردم…

به عنوان یه نظر شخصی رئیس جمهور آینده رو اصلا دوست ندارم!! نه تنها به عنوان اینکه یه سیاستمدار هست حتی به عنوان یه فرد عادی هم دوستش ندارم!! امیدوارم که شرایط رو خیلی بهتر بکنه که حداقل تلافی دوست نداشتنش بشه برام!!

4 سال آینده یه جورایی یه کشمکش بین ایده روشنفکران جامعه و عوام جامعه هست (نه اینکه همه طرفدارهای رئیس جمهور جدید از عوام باشن…ولی در بین طبقه عوام محبوبیت بیشتری داره در حالیکه در بین طبقه روشنفکر محبوبیتش خیلی کم هست، من این قضاوت رو از روی نوشته هایی که خوندم میگم)، خوب صبر میکنم ببینم دولت جدید که با نفت بشکه ای نزدیک به 60 دلار داره کار خودش رو شروع میکنه چه کارهایی میتونه انجام بده….