چو مرغ شب خواندی و رفتی….

مدتها بود وقت و حوصله کافی برای نوشتن نداشتم! با اینکه چندین بار اتفاقاتی افتاده بود که دوست داشتم در موردشان بنویسم، گذاشته بودم برای زمان دیگری!

اما این بار به خاطر یک احساسی قوی و اندوهی زیاد در درونم می نویسم! همیشه عادت کردم به منطقی نوشتن! دیگران هم عادت دارند به منطقی بودن نوشته هایم….این بار بدانید که نوشته ام منطقی نیست! نوشته ام هیچ چیزی نیست مگر برآمده از احساسات….

در این شرایط منطقی بودن سخت ترین کار دنیاست!!....هرگز فکرش را نمی کردم که خداحافظی کسی چنین اندوهگینم کند! هرگز نمی دانستم آشنای غریبی که اولین بار 3 ماه پیش نوشته هایش را خواندم و با او آشنا شدم اینچنین اشک به چشمانم بیاورد…….و به راستی من اشک ریختم….