جام جهانی فوتبال

نوشته هایی که برای وبلاگم می نویسم رو قبل از اینکه بنویسم مدتها در موردشون فکر میکنم و بعد می نویسم...به همین خاطر هست که معمولا چند نوشته با هم Update میکنم...

یه برگه کنار کامپیوترم دارم که ایده هایی که به ذهنم میرسن رو به صورت اشاره ای می نویسم و بعد هر موقع که حوصله پیدا کردم و فرصت داشتم در مورد چند تاشون می نویسم...چند تا از اون نوشته ها رو نوشتم و چند تا دیگه هم هست که یه فرصت دیگه در موردشون می نویسم...

******************

از بین بازیهای جام جهانی فوتبال غیر از بازی سوئیس و اوکراین که خیلی کمش رو دیدم بیشتر بازیها رو به صورت کامل تماشا کردم...(بازی رده بندی رو هم خونه نبودم که تکرارش رو فرداش تماشا کردم)

طرفدار شدید تیم خاصی نیستم و معمولا بازی به بازی طرفدار تیم ها هستم و جام به جام هم عوض میشه...بستگی داره که چطوری بازی بکنن...معمولا هم طرفدار تیم های ضعیف تر هستم...ولی یه چیزی در تمام دوران تماشای فوتبال برام ثابت بوده...از ایتالیا خیلی بدم میاد!! ... از ایتالیا به این خاطر خوشم نمیاد که تیمی اساسا دفاعی هستن و تمام استراتژیشون مکارانه و موذیانه هست!به هر حال ایتالیا قهرمان شد...

تماشای فوتبال رو بیشتر به خاطر حاشیه فوتبال دوست دارم...تصمیم گیریهای مربی ها در شرایط متفاوت و سخت رو دوست دارم که ببینم چطوری هست...برام خیلی جالبه که مربی ها کی تصمیم های شجاعانه میگیرن و کی ترسو میشن! کی احتیاط میکنن و محافظه کار هستن و کی خطر میکنن...وقتی شرایطشون سخته چطوری سعی میکنن که شرایط رو به نفع خودشون عوض کنن...کی استراتژیهایی که برای تیمشون در نظر میگیرن استراتژیهای جوانمردانه هست و کی ناجوانمردانه سعی میکنن بازی رو ببرن...بازیکنهای بزرگ چطوری می تونن به تیمشون کمک بکنن...و یه بازیکن چطوری میتونه بازیکن بزرگی باشه...

من مربی ها و تیم های شجاع و مبارز رو دوست دارم...به نظر من ترسوها قبل از ورود به زمین باختن...بدترین نوع باخت، به خودشون باختن!

اصل مهمی در فوتبال هست که در زندگی هم زیاد مورد استفاده داره "اگر یک استراتژی مشخص یک بار نتیجه داد دیگر از آن استفاده نکن"...دلیلش خیلی سادست...چون شرایط هر مسابقه فرق میکنه و باید بر اساس اون مسابقه تصمیم گیری بشه...دلیل دیگه ای هم هست و اون اینکه استراتژی شناخته میشه و تیم حریف میتونه در برابر تیم شما راه حل ضدش رو استفاده بکنه...

با آدمهای زیادی برخورد داشتم که این اصل رو در نظر نمیگیرن و بدون اینکه استراتژیهاشون رو عوض بکنن در تمام شرایط سخت سعی میکنن همونکار رو انجام بدن که خوب به نظر من درست نیست...

در بین تیم های این جام که جز 8 تیم نهایی شدن از آلمان، فرانسه و آرژانتین خوشم میومد...آرژانتین به صورت تیمی خیلی قشنگ بازی میکرد و علاوه بر اون بازی تهاجمی هم داشتن...هر چند آرژانتینی ها هم حیله گر هستن و این رو دوست ندارم در موردشون...فرانسه فوتبالش تنوع داره و روشهای مختلفی برای حمله و بازی دارن بخصوص وجود زیدان روح طراوت به بازی فرانسه میده...فرانسه روح تیمی خیلی خوبی هم دارن...توی این جام بازی آلمان رو به خاطر شور و هیجانش دوست داشتم...آلمان توی این جام تیم تهاجمی بود و من تیم های تهاجمی رو دوست دارم خیلی چون روح مبارزه دارن...تیم آلمان منطقی و روی نظم بازی میکنن...هر دو تا این عوامل برای من فوق العاده مهم هستن...آلمان تیمی هست که هیچ موقع دست از تلاش بر نمی دارن و تا آخر مسابقه واقعا مبارزه میکنن و این عامل رو هم دوست دارم...با اینکه بازیکنهای کاملا معمولی هستن تمام این عوامل بهشون کمک میکنه که در مجموع میتونن تیم نسبتا خوبی باشن و این خیلی ارزش داره به نظر من...

تیم های بزرگ هیچ کدوم به معجزه اعتقاد ندارن چیزی که هنوز در فوتبال ما وجود داره و همه یه جورهایی دنبال معجزه میگردن...همه فکر میکنن که: "کسی خواهد اومد" که معجزه میکنه! اون یه نفر یه موقعی علی کریمی میتونه باشه و یه موقعی یه مربی خارجی!

چیزی که هست اینه که معجزه در دنیای مدرن جایی نداره! و حداقل چیزی نیست که بشه همیشه روش حساب کرد!

باید آموخت و گذر کرد...

امروز به احتمال زیاد آخرین سمینار رسمی رو دانشکده خودمون داشتم...در طول سه سال گذشته در حدود 20 سمینار در زمینه های مختلف، دانشکده خودمون داشتم که در نوع خودش تعداد قابل توجهی هست...

حالا که دارم از این دانشکده و از این دانشگاه میرم احساس میکنم که چقدر دلم تنگ خواهد شد برای اینجا ولی فکر میکنم که رفتنم از این دانشکده و دانشگاه کمک میکنه به رشد بیشتر...

قبلا هم نوشتم که بودن در جاهای مختلف و جمعهای متفاوت رو دوست دارم...آدمهایی که همه زندگیشون رو محدود به یه جاهای خاصی بودن رو نمی پسندم...

باید گذر کرد...هر چند سخت باشه...امروز فکر میکردم که چقدر آدمهای مختلفی رو این چند سال توی دانشکده شناختم و این چند روز هر کی رو میبینم طوری خداحافظی ازم میکنه که انگار همدیگه رو هیچ موقع دیگه نمیبینیم! هر چند این احتمال وجود داره ولی دوست ندارم الان بهش فکر کنم...

باید آموخت و گذر کرد...من اهل موندن جایی نیستم! باید مسیر دید رو از ساحل دور کرد و چشم به عمق اقیانوس دوخت...

غمگینم بابت چیزهای زیادی که اینجا میذارم و میرم...خیلی غمیگینم بابت همه دوستیهایی که در نیمه راه باید رهاشون بکنم....غمگینم بابت جاهای پر خاطره ای که باید رهاشون بکنم....غمگینم بابت قسمت زیادی از گذشتم که اینجا باید رها بکنم و برم....

آینده بهتر خواهد بود....امیدوارم که بهتر باشه....در بازی سرنوشت به خاطر تمام چیزهایی که اینجا رها میکنم محکومم به اینکه آینده بهتری داشته باشم! بهتر هم خواهد بود...

قوانین مورفی!

این دو تا قانون رو بخونین:

۱) وقتی که در ترافیک گیر کرده ای لاینی که تو در آن هستی دیرتر حرکت میکند!

۲)در صورتی که شانس درست انجام دادن کاری 50-50 باشد. احتمال غلط انجام دادن آن 90% است! 

این 2 تا قانون از یه مجموعه قوانینی به اسم "مورفی"  (Murphy’s Laws)هست که از لحاظ ماهیتی بسیار متفاوت از تمام قوانین موجود هست...سرچشمه این قوانین از شخصی به اسم مهندس مورفی بوده که در لینک اولی که معرفی کردم می تونین ماجرای درست شدن اولین قانون مورفی رو بخونین که در نوع خودش خیلی جالبه(البته چند تا داستان داره که همش جالبن)...

قوانین مورفی الان به صدها مورد رسیده و موضوع بندی هم شده، در موردش چندین کتاب نوشته شده، وب سایت رسمی داره که در نوع خودش واقعا جالبه...ویژگی همه این قوانین اینه که زیاد منطقی نیستن ولی وقتی میخونیش به نظرت کاملا درست میان ;) و خوب بیشترشون هم خیلی بامزه هستن!

خیلی از قوانین مورفی به صورت تجربی به دست اومدن و خوب برای کسایی که با مباحث احتمال آشنایی دارن یه نکته اضافه تر هم بگم و اینکه درست بودن تجربی خیلی از قوانین مورفی بر اساس احتمال اتفاق افتادن اون حادثه نیست...بیشتر بر اساس "امید ریاضی" اون حادثه هست برای همین خیلی قابل قبول به نظر میان...

در کل خوندن این قوانین به نظر من خیلی جالب هست...پیشنهاد میکنم هر دو تا لینک رو بخونین...چند تا از این قوانین خیلی معروف شدن و احتمال داره که شنیده باشینشون ;)

  

http://www.murphys-laws.com

http://roso.epfl.ch/dm/murphy.html

 

 

آخر داستان...برای خود نوشتن...احساس...کتابِ کل

کتاب (اگر شبی از شبهای زمستان مسافری...) که نوشته قبلیم نوشته بودم چندین قسمت خیلی جالب داشت... نوشته قبلیم چون نقد کتاب بود نمی خواستم در موردشون بنویسم...این نوشتم 3 تا از قسمتهایی که برام جالب بودن رو انتخاب کردم...

اگر لینک چهارم که نوشته قبلیم معرفی کردم خونده باشین توضیحات جالب و کاملی داره ار اینکه چرا تمام داستانهای کتاب نیمه کاره و در نقطه اوجش رها میشن...من بخش کوچیکیش رو میخوام در موردش حرف بزنم...قسمتی از نوشته خود کتاب که فصلهای آخرش یه اشاره به همین موضوع داره رو paste میکنم:

Do you believe that every story must have a beginning and an end? In ancient times a story could end only in two ways: having passed all the tests, the hero and the heroine married, or else they died. The ultimate meaning to which all stories refer has two faces: the continuity of life, the inevitability of death (Calvino, Iown 259).

همینطوری که نوشته در داستانهای قدیمی تر همیشه عادت کردیم که انتهای داستانها قهرمان داستان یا میمیره و یا اینکه ازدواج میکنه! سریالهای تلویزیونی هم که ایران ساخته میشه همیشه همینطورن! در حالی که این مشخصه در دنیای مدرن مدتهاست که از بین رفته...و روابط شکلهای خیلی گسترده تری رو دارن و آخر داستانهای واقعی روزگار ما بسیار متنوع تر هستن...کسایی که هنوز فکرهای قدیمی دارن و در گذشته زمان محبوس شدن هنوز هم فکر میکنن که اگر یک پسر و دختر با هم در ارتباط هستن یا باید با هم ازدواج کنن یا اینکه ارتباطی نداشته باشن! این تفکر هم باید به تاریخ بپیونده! جایی که به اون تعلق داره...

************

بخش دیگه ای که داستان بهش اشاره داره و من خیلی قبول دارم اینه که هر نوشته ای که هر کسی مینویسه مهمتر از همه باید برای خودش بنویسه و اونطوری که خودش دوست داره تا اینکه بخواد به دلخواه بقیه بنویسه! بزرگترین نویسنده های دنیا کسایی نبودن که چیزی رو نوشتن که خیال میکردن بقیه دوست دارن...اونها چیزی رو نوشتن که خودشون بهش عشق داشتن و نترسیدن از اینکه چه برداشتی بقیه ممکنه بکنن(چون به هر حال برداشت بقیه بخش غیر قابل کنترل نوشتن هست) و این اصالت نوشته هاشون باعث شده که آدمهای زیادی پیدا بشن که اون نوشته رو دوست داشته باشن...

How well I could write if I were not here! If between the white page and the writing of words and stories that take shape and disappear without anyone's ever writing them there were not interposed that uncomfortable partition which is my person! Style, taste, individual philosophy, subjectivity, cultural background, real experience, psychology, talent, tricks of the trade: all the elements that make what I write recognizable as mine seem to me a cage that restricts my possibilities [. . .] It is not in order to be the spokesman for something definable that I would like to erase myself. Only to transmit the writable that waits to be written, the tellable that nobody tells. (Calvino, Iown 171)

************

بخش کوچیکی از یکی از داستانهاش رو هم که دوست دارم براتون مینویسم (برای درک درست احساس، شرط لازم فقدان احساس است تا حساسیت ما قادر باشد تمرکز موضعی و موقتی داشته باشد) به همین خاطر هست که خیلی وقتها تصمیم های احساسی ما درست نیستن! چون برای اینکه بتونیم درست تصمیمی رو بر اساس احساس بگیریم باید هیچ احساسی نسبت بهش نداشته باشیم تا بعد بتونیم درست تصمیم بگیریم...خوب کار خیلی سختیه!

***********

دقت کردین که تمام کتابهایی که میخونین یه جای مشخصی در ذهنتون نگه داشته میشه؟ جایی که میشه بهش گفت (کتابِ کل) و این کتابِ کل بیشتر از اینکه وابسته باشه به کتابهایی که خوندین وابسته به نوع نگرش شما نسبت به مسائل مختلف و طرز فکرتون هست، حتی ممکنه در مورد یه کتاب خاص دیدگاه متفاوتی نسبت به نویسنده کتاب به خاطر برداشتهای خودتون داشته باشین..کتابهای مختلف کمک میکنن که این شکلگیریهای ذهنی و دیدگاه ها خیلی کاملتر بشن و جایی در ذهن نگه داشته بشن...

 

اگر شبی از شبهای زمستان مسافری...

چند وقت پیش کتاب (اگر شبی از شبهای زمستان مسافری...) نوشته (ایتالو کالوینو) رو خوندم...کتاب در کل سبک بسیار متفاوتی نسبت به بقیه کتابها داره و به نوعی دیدگاه مدرن نسبت به داستان نویسی و کتاب داره...اکر بقیه نوشته های کالوینو رو خونده باشین تا حدی باهاش آشنا هستین...سبک متفاوت و نسبتا عجیبی(مثلا کتاب کمدی های کیهانی رو اگه ازش خونده باشین خیلی عجیب تر از این یکی کتابش هم هست!) مینویسه با توجه به اینکه روزنامه نگار هم هست رمانهاش رنگ اجتماعی-انتقادی هم دارن...

چیزی که بیشتر از همه در مورد این کتاب به نظرم میاد بگم اینه که یه جورایی "پشت صحنه" داستان نویسی هست!

در کل کتاب هیچ داستانی به پایان نمیرسه! مثل اسم کتاب که اونم نیمه تموم هست...فصلهای کتاب یکی در میون در مورد شخصی که کتاب رو خریده به اسم آقای خواننده هست(که خیلی زود یه خانوم خواننده هم بهش اضاقه میشه) و داستانهای نیمه تمامی هست که هر کدوم رو به نوعی باهاش برخورد میکنن و جایی که نقطه اوج داستان هست هر کدوم به بهانه ای نیمه کاره رها میشن!

کتابش فرصتهای خیلی خوبی برای فکر کردن ایجاد میکنه...و البته جزو کتابهایی هست که خیلی ها ممکنه که اصلا خوششون نیاد...در کل فکر میکنم که اگر زیاد کتابخون باشین و ایده های جدید رو هم دوست داشته باشین این کتاب رو احتمالا دوست خواهید داشت مگر نه چون سبک کتاب خیلی متفاوت هست حتی حوصله هم نمیکنین که کتاب رو تموم کنین چه برسه به اینکه خوشتون بیاد!

چند تا لینک در موردش براتون پیدا کردم...لینک اول در کمترین حجم بیشترین اطلاعات رو در مورد کتاب بهتون میده و لینک آخر هم فصل اول کتاب هست...بقیه لینکها رو هم اگر علاقه داشتین ببینین توضیحات خوبی دارن.

 

 

http://www.powells.com/cgi-bin/biblio/0156439611

http://en.wikipedia.org/wiki/If_On_a_Winter's_Night_a_Traveler

http://www.librarything.com/card_social.php?work=2201&book=2050644

http://www.public.asu.edu/~dgilfill/digitaltexts/final_projects/moos

 

http://www.msu.edu/~comertod/calvino/ifon.htm

 

با خودم هستم..

بسیاری از فکرهایی که دارم و بسیاری از آنچه را که به آن می اندیشم را اگر در وبلاگم می نوشتم وبلاگی بسیار متفاوت از این که هم اکنون هست را داشتم..به هر حال اینگونه انتخاب کرده ام و از انتخابم کاملا راضی هستم...

*************

شاید باورش سخت باشد ولی در تمام آن لحظاتی که گوش میکردم احساسی از افتخار و غرور مرا فرا گرفته بود...بعضی از لحظات چقدر سخت هستند و بعضی از کارها چقدر دشوار...همیشه گفته ام کارهای سخت برای آدمهای بزرگ...سر حرفم هستم :)

**************

بر روی ماسه های نرم کنار ساحل راه میرفتم...ماسه هایی که از آب دریا خیس شده بودند...موجهای دریا به پاهایم میخورد دریایی که آرام بود و آنگونه که خشن دوستش می دارم نبود...در طول ساحل راه میرفتم...کفشهایم را از پایم در آورده بودم که نرمی ماسه ها را با کف پاهایم احساس کنم...و ماسه ها بین انگشتهای پاهایم بروند....ترسی از خیس شدن نداشتم....به غروب خورشید نگاه میکردم و به سویی میرفتم که گویی قصد دارم به خورشید برسم...در تمام طول مسیر فکر میکردم...به همه آن چیزهایی فکر میکردم که حتی در فکر هم به تصویر و کلمه تبدیل نمیشوند...حتی در فکر کردن هم به صورت یک احساس هستند....حسی که نمی توان با کلمات کوچک بیانش کرد...و در تمام طول مسیر خوشحال بودم و نه ناراحت...

بقیه اش باشد فقط برای خودم :)