بلندتر از فریاد

دیروز برام یه فرصتی پیش اومد که در مورد خیلی از باورهام با یکی از بچه های هم دانشکده ایم حرف بزنم.....با اینکه نظرمون با همدیگه خیلی فرق داشت ولی چیزی که برام مهمه اینه که راحت چند ساعت با هم حرف زدیم....روز قبلش هم با هم نیم ساعتی حرف زده بودیم....اصلا هم نه من ناراحت یا عصبانی شدم نه اون....

برای خودم این خیلی مهم بود که در مورد هر چیزی که باورم بود به اندازه کافی دلیل داشتم که بگم...و از تمومشون میتونستم دفاع بکنم....این خودش یه امتحان جدی بود برام که خودم بودنم که بی دلیل و بدون هدف کاری رو انجام نمیدم....از این بابت خیلی خوشحالم....

برای نظرات اون هم دانشکده ایم هم کاملا احترام قائلم...اونم در مورد من همینطور بود....این حرف زدن با هم خیلی کمک کرد که همدیگه رو بیشتر بشناسیم....و بعدش هم دید اون خیلی مثبت تر شد و هم تصوری که من از اون داشتم....و این به نظرم یه موفقیت خیلی باارزشه....

منطق داشتن در حرف زدن و دلیل اوردن اثرش خیلی خیلی بیشتر از فریاد زدنه.....

 

یک هدیه

بعضی از هدیه های کوچیک چقدر خوشحالم میکنن و بعضی از کارای کوچیک چقدر برام قشنگن….شاید چون نه اون هدیه ها کوچیکن و نه اون کارها کم ارزش!! ظاهرشون اون طوریه….

 

خاطره از یک هدیه

سال نو که داره نزدیک میشه….نزدیکهای عید که میشه یاد یه بسته پستی میفتم که یکی از باارزشترین هدیه هایی که تاحالا گرفتم رو برام اورد….چقدر خوبیها و مهربانی ها با ارزشن.

 

 

سمینار

2 شنبه هفته پیش برای یکی از درسهام (فیزیک الکترونیک) یه سمینار داشتم که 2 نمره از 20 نمره امتحانمون بود....

از انتخاب موضوعش تا سمینار فقط 1 هفته طول کشید!! بعد این سمینار خاطره های خیلی جالبی داشت برام! موضوعش "الکترونیک پلیمری" بود که خلاصش اینه که استفاده از نیمه هادی های پلیمری به جای نیمه هادی های سیلیکونی در ساخت قطعات الکترونیکی بود...

روز شنبه که با استادمون کلاس داشتیم موضوع رو براش توضیح دادم...و یه چند برگ معرفی مطلب رو هم برده بودم که بهش نشون بدم! یه کمی که توضیح دادم گفت این همون LCD هست؟! کسایی که میدونن این دو تا چیز چقدر با هم فرق داره می تونن به عمق فاجعه پی ببرن :))

ولی استادمون یه خوبی که داره اینه که آدم خوبیه و خوش اخلاقه خوب میشه باهاش کنار اومد...بعد خلاصه روز قبلش هم رفتم پیشش....به صورت غیر مستقیم گفت که یه جوری سمینار بده که یعنی این چیزایی که استاد میگه خیلی به درد میخورن و کاربرد دارن!

منم سعی کردم که به توصیش گوش کنم....خلاصه روز قبلش تا ساعت 7:30 آزمایشگاه داشتم که اونم یه دفعه همین جوری بدون اینکه هماهنگ کنم با اینکه آزمایشگاه تموم نشده بود 7:30 که شد رفتم! بعد مسئولش اومده بوده شاکش شده بوده! که به من باید بهش می گفتم....

شبش هم ساعت 2 شام خوردم ساعت 3 تازه نشستم خلاصه نویسی بکنم که زیراکس بکنم به بچه هایی که سر کلاس هستن بدم! خلاصه نتیجش این شد که light (به معنی نور) رو نوشته بودم lite که یه معنی دیگه عامیانه میده... که مثلا میشه گفت کم بنیه! (می تونین که بخونینش؟!)

برای سمینار هم 3 تا از دوستام که این درس رو ندارن هم اومده بودن که گوش کنن...هر 3 تاشون هم همزمانش کلاس داشتن....و خوب برای من مهم بود خیلی اومدنشون...به خصوص یکیشون که خیلی از قبلش هم کمکم کرد.....بعد وقت سمینار هم جالب بود....20 دقیقه وقت داشتم ولی اندازه 40 دقیقه مطلب بود که بگم! :)) بعد این همه کار که اون موقع همزمان باید انجام میدادم جالب بود!

--باید فکر می کردم که کدوم قسمت ها رو بگم کدوم هاش رو نگم... که اون کسی که شنیده متوجه بشه بیشتر از 20 دقیقه هم نشه!

--عکس العمل آدمای مختلفی که سر کلاس بودن برام خیلی جالب بود...استادمون که زیاد متوجه نمیشد ولی می خواست به روی خودش نیاره! چند تا از دوستام بودن که خیلی دقیق گوش می کردن و دنبال می کردن که کلی باعث میشد روحیه بهم بدن...یا چند نفر بودن که دقیقا این احساس رو می کردم که خیلی دوست داشتن و براشون مهم بود که سمینارم خیلی خوب برگزار بشه :) و این هم خیلی خیلی برام مهم و با ارزش بود....برای همین بود که به اونایی که سر کلاس بودن هم توجه می کردم!

--ردیف آخر کلاس که دوستای نزدیکم بودن که کاملا نمایش کمدی بود :)) اگه سمینار نداشتم که فقط می خندیدم به کاراشون! خلاصه تو اون شرایط باید خودم رو هم کنترل می کردم که خندم نگیره! البته قبلش پرسیده بودن که اگه خندت میگیره کاری نکنیما! (استاد روش به من بود اونا رو نمی دید!) مثلا موج مکزیکی درست کردن! شعار روی کاغذ نوشته بودن! مثلا یکیش این بود که "امیر دوست داریم" :)) با یه علامت قلب! بعد نقاشی میمون کشیده بودن! یکیشون چهار زانو نشسته بود رو صندلی! بعد تازه یه بار هم بلند شد یه دور آروم دور خودش کشت یه خورده خودش رو خاروند دوباره نشست! یا بلند شد یه مشت محکم به دیوار زد دوباره نشست! یکیشون کاپشنش رو تو هوا می چرخوند! خلاصه من با این شرایط هم روبرو بودم نباید هم اصلا به روی خودم میوردم! ولی خوب کلا جالب بود خیلی!

--بعد انقدر هم تند باید حرف میزدم که به قول یکی از دوستام غیر از حرف ربط ها بقیه کلمه ها رو به انگلیسی با لهجه جنوب کالیفرنیایی می گفتم :)) تازه "و" رو هم یه بار گفتم and :O :)) چون برگه هایی که دست خودم بود به انگیلیسی بودن....

--آخرش هم تموم که شد دست میزدن بچه ها یکی از دوستام گفت بسیار عالی (یه جور تلفظ خاص داره این عبارت!) بعد خلاصه اونم دلگرم کننده بود خیلی....

خلاصه این سمینار یه خاطره خیلی خوبی شد برام....

 

طالع بینی!

شما چقدر به فال و طالع بینی اعتقاد دارین؟ من خودم در مورد طالع بینی زیاد فکر کردم ولی نمی تونم دلیل خیلی قانع کننده ای داشته باشم که درست باشه....شاید بشه گفت که با نوعی تخصص این عبارتها کنار هم گذاشته شدن که با خیلی از آدمها جور در بیاد....من چند بار این فرضیه!! رو امتحان کردم ولی اون ماهی که خودم به دنیا اومده بودم بیشتر از همه بهم می خورد! اگه بر اون اساس بود باید میشد یه ماه دیگه رو هم پیدا کرد که در موردم یه چیزای درستی رو گفته باشه....شاید فصلهای مختلف و ماههای مختلف یه مقداری رو رفتار آدمها تاثیر داشته باشه....هم در دوران قبل از به دنیا اومدنشون هم نوزادیشون....یا اینکه با یه نمونه گیری آماری از بین آدمهای مختلف به یه نتایجی رسیده باشن....

چیزی که معلومه اینه که نمی تونه همه حرفهاش درست باشه....خوندنش ولی به هر حال تفریح جالبیه! گاهی آدم با خوندن اونها ناخودآگاه اون طور بهش القا میشه که واقعا همونطوری هست که تو فالش نوشته!....شاید همون باعث یه سری تغییراتی در درونش بشه....

امروز یه فال جالب در مورد خودم خوندم!! من تاریخ میلادی اکتبر به دنیا اومدم!:

 

OCTOBER: Loves to chat. Loves those who loves him. Loves to takes things at the center. Attractive and suave. Inner and physical beauty.. Does not lie or pretend. Sympathetic. Treats friends importantly. Always making friends. Easily hurt but recovers easily. Daydreamer. Opinionated. Does not care of what others think. Emotional. Decisive. Strong clairvoyance. Loves to travel! the arts and literature. Soft-spoken, loving and caring. Romantic!!! Touchy and easily jealous. Concerned. Loves outdoors. Just and fair.. Spendthrift and easily influenced. Easily lose confidence. Loves children.

 

خوب به نظرتون چقدر درسته؟!

عصبانی!!

خوب من به این نتیجه رسیدم که در قانع کردن آدمهایی که عصبانی هستن هیچ گونه توانایی و مهارتی ندارم!! و تا وقتی که آروم نشدن نمی تونم باهاشون حرف خاصی بزنم....

 

 

تاسوعا...عاشورا...امام حسین

تاسوعا و عاشورا یادآور بزرگمردی از تبار عاشقان ، آزادمردی به شفافی آب زلال و پیشوایی از جنس نور است....

به نظر من قیام امام حسین از همون سرآغازش حرفهای زیادی برای گفتن داره....از همون لحظه که با دعای عرفه و شب عرفه شروع میشه...از یه شناخت واقعی....یکی از دوستام حرف قشنگی رو در این مورد گفت....جایی که برای امام حسین دیگه این دینش نبود که تصمیم گیری می کرد....شناخت واقعی و عشق بود که باعث شد امام حسین مراسم حج رو نیمه کاره رها کنن....چون یه کار مهمتر از اون در پیش داشتن...

وقتی که یه لشکر چند هزار نفری امام حسین و بقیه یارانشون رو محاصره کرده بودن...تک تک اون آدمها رو حرفشون و هدفشون استقامت کردن چون یه درک حقیقی نسبت به درست بودن اون داشتن...

همه سختیها که امام حسین کشیدن و بعد از اون کسانی مثل زینب(س) که در اسارت بودن....برای این بود که یه پیام مهم و با ارزش رو به همه تاریخ برسونن....به نظرتون اون پیام چی بوده؟

چیزی که فکر کنم این روزها کمرنگ شده اون هدفهای اصلی هستن و جزئیات بزرگ شدن....میدونین به نظر من مثله این میمونه که یه دانشمندی سالها سختی های زیادی رو تحمل بکنه برای یه کشف یا اختراع بزرگ و با ارزش و بعد از اینکه موفق شد همش از سختیهایی بگیم که در اون راه متحمل شده و ناراحتی بکنیم...در حالیکه باید بیشتر به این توجه کنیم که تحمل این همه سختی از جانب یه مرد بزرگ برای چه هدفی بوده....

شکی در این نیست که امام حسین با مظلومیت به شهادت رسیدن...و این مسلما ناراحت کنندست...دونستن اونها خوبه و کمک میکنه که ما به ارزش اون هدف اصلی پی ببریم....ولی همه ماجرا فقط این مظلومیت و دردها نیست...ما از دید این دنیا داریم بهش نگاه میکنیم که دردآورن...اگر عشق امام حسین به اون هدف اصیلی که داشتن رو در نظر بگیریم تمامی اون شرایط براشون سرشار از لحظه های نابی از تجربه عشق بوده....

می دونین یزید و سپاهیانش با همه امکاناتی که داشتن واقعا فقیر بودن...چون خدا رو همراهشون نداشتن...گذشت تاریخ این فقر و بیچارگی رو ثابت کرده....

از یه دوستی شنیدم که میگفت که از کسی شنیده که قبل از اینکه امام حسین به این دنیا بیان یه عهد رو قبول کردن که بر اساس اون پذیرفته بودن که جونشون رو در راه خدا فدا بکنن...و قبل از عاشورا یه الهام میشه به امام که اون عهدنامه رو باطل شده بدونن....ولی امام بازم حاضر نمی شن که یه قدم عقب بذارن...

من به نظرم اگه این درست باشه بیشتر حالت نمادین داره.....و حرفهای قابل توجهی درش هست.....صحبت از اینکه شهادت امام حسین چیزی فراتر از رودربایستی با اطرافیان یا حتی خدا بوده....عمل به ایمان و اعتقاد....جاودانه شدنه یه پیام و آرمانه...

چیزی که برام ناراحت کنندست اینه که میبینم مراسم عاشورا برای یه عده ای فقط یه وسیله شده....عده ای باهاش مطرح میشن....بعضی هستن که فقط دوست دارن لباس سیاه بپوشن دور شهر راه بیفتن و داد بزنن.....بعضی هستن با قیافه های عجیب غریب میرن تو این مراسم شرکت میکنن که خوش بگذره بهشون!!....

چیزی که خیلی خوشحالم میکنه اینه که کسانی رو میشناسم که ایام شهادت امام حسین براشون مقدسه....دعا می خونن...به یاد مولا و پیشواشون میفتن....به کارهای خوب و بد خودشون فکر می کنن...عشق الهی شون رو محک می زنن....از پیشواشون پایداری در هدف های درست و مبارزه با پلیدی رو می آموزن...این دسته از پیروان امام حسین واقعا کارشون با ارزشه...حتی اگه تعدادشون مثله یاران امام حسین کم باشه....هنوز هم مظلومیت امام حسین بعد از قرنها احساس میشه....امام حسین و هدفش رو باید بیشتر شناخت.....

 

بوممممممممب!

این داستان واقعی است!!

دانشگاه ما یه جایی داره که اسمش "مجتمع کلاسها" است....یه ساختمان 5 طبقست که در حدود 25 تا کلاس داره...کلاسهای عمومی دانشگاهمون اونجا برگزار میشه...دانشکده برق هم چون خود دانشکده به اندازه کافی کلاس نداره خیلی از درسهاش مجتمع کلاسها برگزار میشه....

شنبه صبح ها من درس "میکروپروسسور" دارم از ساعت 8 تا 9...به کمی دیرتر اون روز صبح رو اومدم...حدود 8:25 بود که رسیدم به کلاس....کلاسمون طبقه سوم هست....تازه رسیده بودم به کلاس تلاش می کردم که اون قسمتی که استاد گفته بود رو متوجه بشم....یه دفه یه صدای بومممممممب اومد! :O با یه لرزش!!

از پنجره که نگاه کردم یه دود غلیظ رو دیدم....خوب طبیعتا یه چیزی یا آتیش گرفته بود یا منفجر شده بود! خدا رو شکر قبلش از پنجره هواپیمایی که به طرف ساختمان بیاد رو ندیده بودم! پس احتمالا انتحاری-تروریستی نبوده!

بعد بچه های کلاس بلند شدن که برن از کلاس بیرون....منم آروم آروم وسایلم رو جمع میکردم....کتم رو چند تا صندلی دورتر بود...هر چی به یکی از بچه های کلاس میگفتم که اون کت ماله منه اگه میشه بیارش برام!! هی بربر منو نگاه می کرد!!

آخرش خودم رفتم بردارم! خلاصه از بقیه عقب افتادم...از در کلاس که اومدم بیرون یه لحظه تصمیم گرفتم که برم طرف پله های اضطراری ولی یادم اومد که در پایینش بستست....خلاصه رفتم به سمت راه پله ها....دود غلیظ کم کم به اونجا هم رسیده بود...یه دستمال از جیبم در اوردم گرفتم جلوی دهنم....از بالا هم یه عالمه آدم با عجله میمودن پایین....من زیاد عجله نمی کردم...با خودم میگفتم چند دقیقه زیاد تو مرگ و زندگیم احتمالا تاثیری نداره! چون برق هم رفته بود راه پله ها تاریک بود....بچه ها حرکتشون کند بود....خلاصه یه طبقه رو اومدم پایین...طبقه بعدش شدت دود بیشتر بود....دیگه نفس سخت میتونستم بکشم....چشمهام هم میسوخت...دستمال رو برداشتم که بتونم یه کمی نفس بکشم....و خلاصه بقیه راه رو تند تند رقتم تا بیرون از ساختمان....

خلاصه اینکه این طور که میگفتن طبقه هم کف که یه سالن بزرگ برای نمایشگاه داره برق اتصالی کرده بوده یعد یه قسمتهایی آتیش گرفته بوده بعد هم از شدت آتیش یه جاهایی منفجر شده بوده!!

----------------------

یه کمی از اتفاقای کناری حادثه اصلی بگم.....

--عکس العمل استادمون جالب بود....وقتی صدای انفجار اومد و بچه ها بلند شدن برن گفت خوب میخواین برین!

--از پله ها که پایین میومدم یه دختر خانمی کنارم بود که نمی شناختمش....ولی تمام وقت در حال نق زدن بود! که وای دارم میمیرم!! زود باشین...آخ نمی تونم نفس بکشم!! چشام می سوزه!! در حالیکه همین حرف زدنش باعث میشد که مجبور بشه نفس بکشه و شرایطش بد تر میشد....بعضی وقتها ما در مقابل سختیها همین جور واکنش نشون میدیم....به جای اینکه تمرکز اصلیمون رو بذاریم برای مقابله با سختی انرژیمون رو هدر می دیم که از شرایط گله بکنیم...مثلا دیدین بعضی ها تا یه مشکلی پیش میاد به زمین و زمون بد و بیراه میگن که آخه این شانسه که من دارم چرا باید این مشکل برای من باشه بقیه خوششون باشه!! این مثله همون حرف  زدن تو دود میمونه! شرایط رو عوض نمیکنه باعث میشه که نتونیم همون شرایط رو هم خوب باهاش مقابله کنیم.....

--از ساختمون که بیرون اومدم دیدم یکی از دوستلم اونجا نگران دنبال من میگرده....چون من باهاشون بودم ولی دیرتر از اونا اومدم پایین....این جور کارها از طرف یه دوست واقعا دلگرم کنندست....اینکه احساس بکنی که دوست خوبی داری که بهت اهمیت میده و براش ارزش داری که نگرانت باشه.....

--یکی دیگه از دوستام که هم از لحاظ فیزیکی قویه هم هوشش خوبه در طرف اضطراری رو با ضربه تنش شکوند تا اونایی که پشت در گیر کرده بودن آزاد بشن! با خودش که حرف میزدم میگفت که اول با پاش میخواسته قفل رو بشکونه که دیده نمیشه بعد لولا رو شکونده که با ضربه تنه بتونه در رو بشکونه....اینجا غیر از قدرت فیزیکی هم قدرت هوش احتیاج هست هم احساس مسئولیت....من که می دیدمش برام خیلی جالب بود که با اون وزن بالاش چطوری این ور اون ور می دوید که کمک کنه...کپسول آتش نشانی ها رو دو تا دو تا گرفته بود و جابه جا میکرد...همین که انقدر تلاش میکرد که به بقیه کمک کنه خیلی ارزش داره....ادما بعضی از ویژگیهاشون هست که در این شرایط سخت خودش رو نشون میده....

--"تنها وقتی به اندازه کافی تاریک شد می توانید ستاره ها را ببینید"....در اون شرایط سختی که پیش اومده بود عکس العمل بقیه برام جالب بود خیلی....بعضی ها انگار اصلا عین خیالشون نبود....بیشتر براشون سرگرم کننده و هیجان انگیز بود!! بعضی هم بودن که دوست داشتن کمک بکنن و همه تلاششون رو هم میکردن...این جور موقع ها آدمهای مختلف رو یه جورایی میشه شناخت...و ستاره ها درخششون بیشتر میشه....

--شاید مهمترین چیزی که از این اتفاق برام احساس شد این بود که حادثه خبر نمی کند!! ممکن بود همین انفجار شدتش بیشتر باشه!! و اون موقع خیلی از حرفها و کارهای خوبی که تو این دنیا گذاشتم برای بعدا پروندش برای همیشه بسته میشد!! در حالیکه از قبلش اصلا چنین تصوری رو هم نمی تونستم بکنم که اون روز صبح یه صدای بومممممممب همه چی رو بلرزونه!........

 

خوشبختی؟

چند وقت پیش با یه آدم جالبی آشنا شدم....حدودا 50 ساله مشخصاتش این طوری بود:

-لیسانس فیزیک از ایران فوق و دکترای برق از آمریکا...

-میزان پول و سرمایه در حد بسیار زیاد!

-میزان درآمد ماهانه بسیار عالی!

-شغلش هم به نوعی تجارت محسوب میشه(در زمینه مرتبط با تحصیلاتش نیست زیاد...)

-از بچگی در رفاه بوده و الان هم یه خونه خیلی بزرگ با امکانات خوب داره

-اصلا آدم بدی هم نیست....صفات انسانی خوب هم نسبتا زیاد داره....

میتونین حدس بزنین چی می خوام بگم؟!

با وجود همه اون چیزهایی که در موردش گفتم اصلا آدم خوشبختی نیست!!

همسرش با بچش دور از این کانادا زندگی میکنن....زندگی خانوادگیش زیاد شرایطش خوب نیست....با وجود اینکه آدم خوبیه چون خیلی اخلاقش عجیبه رفتار کردن باهاش خیلی سخته...به یه سری از چیزها حساسیت خیلی زیاد داره...

خودش دوست داره تو زمینه ای کار میکرد که مرتبط با تحصیلاتش باشه و یه زندگی خانوادگی گرم داشته باشه....

خوشبختی مفهوم خیلی پیچیده ایه، این طور نیست؟!

 

تفکر

همیشه برای آدمهایی که خوب فکر کردن رو بلدن احترام قائل بودم....هوش و  استعداد کاربردش فقط برای حل مسائل ریاضی نیست!! مهمترین استفاده ای که از تفکر میشه کرد در برخورد با مسائل زندگیه....این جمله دکارت با اینکه خیلی ساده بیان شده ولی خیلی حرف برای گفتن داره...."من می اندیشم پس هستم"....بعضی از آدمها هستن که بودنشون زیاد احساس نمیشه! چون اندیشیدن رو درست نمی دونن....بعضی از آدمها هم هستن که بودنشون وقتی احساس میشه که یه کاری رو اشتباه انجام میدن!! چون بدون فکر یه تصمیمی رو گرفتن یا یه حرفی رو زدن که درست نبوده! این جور آدما خوب بلدن که دلیل بیارن که چرا یه کاری رو نتونستن درست انجام بدن! ولی اصلا بلد نیستن که فکر کنن که با وجود همه مشکلات حتما راه حلهایی میشده پیدا کرد که اون کار رو درست انجام داد...

انقدر از اونایی خوشم میاد که یه کاری رو که بهشون میگی و قبول میکنن که انجامش بدن دیگه میشه تقریبا مطمئن بود که اون کار انجام میشه.....

برای حرفها تصمیم ها و ایده ها همیشه باید دلایل محکمی داشت...پس ارزش این رو دارن که بهشون خوب فکر بکنیم...همه چیز رو با شنیدن یا دیدن نمیشه فهمید یه قسمت از درکی که ما از اطرافمون داریم بر اساس احساس و تفکر هست...و کسایی که از فکر و احساسشون استفاده نمی کنن یه قسمت خیلی بزرگی از رویدادها و حقایق رو نمی تونن درک کنن.....

اندیشیدن یه اثر مهم دیگه ای که داره اینه که چیزایی که بقیه سعی می کنن به غلط القا بکنن رو به راحتی نمی پذیریم....انقدر متاسف میشم وقتی که مثلا در یه موردی با افراد مختلف حرف میزنم بعد بعضی هاشون هستن که یه چیزایی رو از حفظ میگن!! یا مثلا وقتی مصاحبه های تلویزیون با مردم عادی رو میبینم که نظرشون رو میپرسن خیلی هاشون رو میشه حرفهاشون رو در 2 تا جمله که حفظ کردن خلاصه کرد!!

مسائل روز مره زندگی فقط یه قسمتی از چیزهایی هست که ارزش فکر کردن رو دارن....زندگی پر از اتفاقای مهمه که فکر کردن در مورد اونها خیلی خیلی ارزش داره....ایشتین میگه "خدایا می خواهم اندیشه های تو را بشناسم بقیه برایم ناچیز است"....به جای این تصور که هر اتفاقی یا بر اساس شانس اتفاق افتاده یا معجزه بوده یا تقدیر بوده یا باید اینطوری میشده!!....میشه به دلایل خیلی هاش فکر کرد....این دنیا بر اساس نظام علت و معلول اداره میشه....

زندگی ما خیلی قشنگ تر میشه وقتی احساس کنیم که می تونیم در تعیین مسیر اون نقش موثری داشته باشیم....و وقتی که از قدرت بی اندازه اندیشمون در درک رویدادها استفاده بکنیم....

 

حماقت!

چرا کسایی هستن که فکر میکنن اون چیزی که خودشون فکر می کنن درسته و بقیه چیزی نمی فهمن؟!

به نظر من دلیلش فقط میتونه حماقت باشه!! آخه چه حقی دارن بیان به یکی بگن که این کاری که میکنی یا این فکری که داری درست نیست چون من میگم!! توصیه کردن خیلی خوبه ها ولی نه اینکه بدون اینکه دلیل منطقی داشته باشن چون با نظر خودشون فرق میکنه بگن این کار رو نکن....و با اجبار بخوان نظر خودشون رو تحمیل کنن!!

این جور آدمای کوتاه نگر انقدر دیدشون محدوده که خارج از اون چهارچوبی که بهشون القا شده یا اینکه خودشون ناقص بهش رسیدن حاضر نیستن فکر دیگه ای رو بپذیرن....و بدتر از همه اینه که فکر میکنن کاملا حق با اوناست! و بقیه در ظلمات و جهل به سر می برن!!

هیچ کس نمی تونه بگه همیشه حق باهاشه و درست میگه....ولی توصیه کردن حتما باید با دلایل درست باشه مگر نه بی ارزشه!!