یه مردی رفته بود پیش یه پیرایشگری تا موها و ریشش رو کوتاه و مرتب کنه...وقتی که آرایشگر داشت موهاشو کوتاه میکرد...در مورد موضوعهای مختلفی با هم گفتگو کردن...یه دفعه رسیدن به موضوع خدا...

پیرایشگر به مرد گفت: "راستش میدونی من اصلا به وجود خدا اعتقاد ندارم....چون اگه خدایی بود تو این دنیا این همه ظلم نبود...این همه فقیر نبود که بی خانمان باشه...این همه کودکی نبود که بی سرپرست رها شده باشه...این همه مریضی و سختی نبود....این همه بی عدالتی نبود....اگر خدایی بود هیچ کدوم از این رنجها نبود....من نمیتونم خدایی رو تصور کنم که تنها نظاره گر همه اینها باشه و اجازه بده که همه این اتفاقها بیفته"

اون مرد یه کمی با خودش فکر کرد نخواست که بحث بکنه با آرایشگر چون احساس کرد که بی نتیجه هست...کارش که تموم شد پول رو پرداخت کرد و اومد بیرون....

بیرون از مغازه توی خیابون یه مردی رو دید با مو و ریش بلند و خیلی نامرتب به نظر میرسید که زمان زیادی باشه که مو و ریشش رو مرتب نکرده....یه دفه یه فکری به ذهنش رسید...برگشت پیش پیرایشگر بهش گفت: "میدونی پیرایشگرها وجود ندارن!!"

پیرایشگر با تعجب نگاهش کرد گفت آخه چطوری میشه وجود نداشته باشن وقتی من یه پیرایشگر هستم! من که هستم!

مرد پیرایشگر رو کشید بیرون و اون مرد با مو و ریش نامرتب رو بهش نشون داد گفت اگه پیرایشگرها وجود داشتن آدمای اینطوری تو خیابون دیده نمیشدن!

پیرایشگر هم با خنده جوابشو داد که :"خوب پیرایشگرها وجود دارن اتفاقی که افتاده اینه که این مرد نرفته پیش اونها!!"

اون مرد هم جوابشو داد که:"آفرین نکته همین جاست! خدا وجود داره ولی اتفاقی که افتاده اینه که بنده هاش همه پیش اون نمیرن و اونو جستجو نمیکنن و در کارهاشون ازش یاری نمیگیرن به همین خاطره که این همه رنج در این دنیا هست!!"  

----------------------------------------

تشخیص شکستها از پیروزیها همیشه آسون نیست....چون این گذشت زمان هست که نشون میده که رویدادی که ما اون رو به عنوان یه پیروزی جشن میگیریم واقعا به نفعمون بوده یا نه...موفقیت های عالی رو همیشه نمیشه از نگاه اول فهمید...

این دنیا بر پایه اصولی بنیاد شده که جزیی از سنتهای الهی هستند...و یکی از مهمترین قوانین این دنیا قانون "علت و معلول" هست....این یه سنت و تدبیر الهی هست برای اداره این دنیا که "پایه و اساس این دنیا بر اساس همین قوانین باشه"...پس اعمال هر یک از ما بر روی سرنوشت دیگری نیز تا حدی تاثیر میگذاره...اگه که خودخواهی در نهاد یه نفر هست همین خودخواهی میتونه باعث بشه که حق بی گناهی از بین بره...این ناشی از "علت و معلول" هست و "سنتی که تغییر ناپذیره"....ما که اعتقاد به جهانی پس از این دنیا داریم میدونیم که همه اینها به دقت در جایی ثبت میشه و روز حسابی در پیش هست....ولی شاید برامون این سوال باشه که چرا تدبیر الهی بر اساسی قرار نگرفته که این دنیا هم سراسر خوبی باشه؟ً!

کیفر و پاداش انسان بر پایه اختیار هست...پس باید شرایطی باشه که از این اختیار استفاده کنه...این استفاده در دو جهت ممکنه که باشه...یا خوب یا بد...خیلی از صفات درونی ما در رویکرد دو طرفه با خوبی ها یا بدی ها هستن که شکوفا میشن...پس باید شرایطی باشه تا این ویژگیها بارور بشن....هدیه هایی الهی مانند گذشت...چشم پوشی از بدیها...مهربانی...عشق...راستگویی...عدالت و.... ویژگیهایی هستن که در رویارویی با بدیها هستن که خودشون رو نشون میدن....و در هر شرایط سختی هم میشه به همه این ویژگیهای خوب پایبند بود...در اوج سختیها و دشواریها همیشه میشه به راه حلهای رهایی فکر کرد...."ما در این دنیا رها نشده ایم"....پس حتما راه حلهای رهایی هست...اگه که کسی در شرایط سخت نتونسته به این اصول پایبند پس شاید در هر موقیت دیگه ای هم که قرار بگیره شکست بخوره....

"حکمت الهی بسیار برتر از حکمت بشریست و بی شک در هر یک از تدابیر الهی حکمتی نهفته هست"

"تصور مکن که خدا را جز در همه جا در جایی دیگرخواهی یافت...." البته تنها برای آنان که می اندیشند....

----------------------------------------

این نوشته رو خودم خیلی دوست دارم...وقتی داستانی که اون اول نوشتم رو خوندم خیلی احساس خوبی داشتم...خودم همیشه دوست داشتم در مورد این مطلب فکر کنم...به همین خاطر هم این نوشته رو نوشتم...اون قسمتی هم که بعد از داستان نوشتم قسمت بیشترش رو با راهنمایی و همفکری کسی نوشتم که افکارش رو خیلی قبول دارم و به همین خاطر هست که این نوشته رو خیلی دوست دارم....

 

مگه نه که همه ما به کمک احتیاج داریم؟....فرق نمیکنه که اون کمک چه جور کمکی باشه....حتی اگه در حد احتیاج به شنیدن یه صبح به خیرباشه!....خیلی وقتا انتقاد خوب هم یه جور کمکه....کمکی که بشه خودتو کاملتر کنی...همونطور که اگه واقعا یه نکته مثبتی رو در وجود یکی میبینی بهش بگی بهش خیلی کمک کردی...یه انتقاد خوب هم همونقدر ارزش داره...حرف جالبی رو بهم گفت: "فتوا نوشتی!!"....حق داره...خودم هم زیاد نوشتمو دوست نداشتم! وقتی نوشتنش تموم شد اینو احساس کردم....با خودم فکر کردم که انگار هر مطلبی رو نمیشه با یه رابطه و فرمول مشخص گفت که درسته یا غلطه...گاهی هم این درون هر کسی هست که راهو بهش نشون میده...نه یه حکم قطعی...ولی قصدم از نوشتنش این بود که کمک بگیرم...هنوز هم احتیاج به کمک بیشتری دارم...وقتی کسی که خیلی زیاد نظرشو قبول دارم بهم میگه: "امیر این حرفتو قبول ندارم!" انقدر خوشحال میشم....

یه نوشته مهم مونده هنوز فرصت نشده بنویسم!

اول میخواستم در یه مورد دیگه بنویسم یه مطلبی پیش اومد حالا اول اینو مینویسم بعد اون یکی رو...

عشق رو میشه به دو دسته کلی تقسیم کرد یه عشق آسمونی داریم یه عشق زمینی...این دو تا رو چه جوری میشه کنار هم گذاشت؟....اصلا با هم میشه یه جا باشن یا نه؟

برای پرواز به ملکوت باید از همه اون بندهایی که دلت رو به این دنیا وصل میکنه رها بشی....هر چیزی که باعث میشه وقتی که داری از زمین بلند میشی پشت سرتو با نگرانی نگاه کنی باید فراموشش کنی...هر وقت احساس کردی که وقتی داری اوج میگیری یه نیروی جاذبه ای تو رو داره میکشه پایین باید رها کنی....در پرواز ملکوتیت باید فقط "به هوای سر کویش پر و بالی بزنی"....

عشق به حقیقت مطلق از جنس عشق به امور زمینی نیست...از نگاه کردن به ذغال نمیشه پی به درخشش و عظمت الماس برد!

من این طور فکر میکنم که عشق رو اگه اینطوری تقسیمش کنیم راحت تر میشه در موردش فکر کرد:

یه عشق عالی هست که عشق به خوبی ها و زیباییهای حقیقی هست....و یه عشق پست که عشق به اموربی ارزش و فناپذیر...از عشق پست هیچ وقت نمیشه به عشق عالی رسید...چون کاملا با هم غیر همسو هستن....

اما عشق به خوبی ها و زیباییهای حقیقی بازم خودش مراتب مختلفی داره...از مرحله دوست داشتن شرو میشه و به فنا شدن ختم میشه....غیر از اینکه مراتب مختلفی داره نمودهای مختلفی هم داره که هر کدومش یه عمقی از آگاهی رو شامل میشه....

مراتب مختلفش میشه گفت شبیه به موسیقی هست...فرض کنین یه ارکستر سمفونیک از Mozart داره تو یه سالن اجرا میشه...آدمای مختلفی که اونجا هستن هر کدوم یه قسمتی از زیباییشو میتونن درک بکنن...بعضی که پنبه گذاشتن تو گوشاشون! اصلا چیزی نمیشنون...گاهی اصلا خبر ندارن چه صدای هماهنگی در حال پخش در فضا هست....تو دنیای خیالی ذهنشون غرق شدن و فراتر از اونو درک نمیکنن....

یه عده هستن که فقط به موسیقی علاقه دارن ولی از عمقش خبر ندارن...صدای هماهنگ موسیقی رو میشنون ولی عمق زیباییشو درک نمیکنن....

و فقط اون عده خاص هستن که به عمق زیبایی موسیقی پی بردن....وقتی که دارن گوش میکنن انگار اصلا خودشونو فراموش میکنن...انگار وجود خودشون هم دیگه جزیی از موسیقی شده....خودشونو میسپارن به موسیقی و با فرازو نشیب هاش هماهنگ میشن....

عشق به خوبی ها هم مراتب مختلفی داره....و هم نمودهای مختلفی داره....خداوند صاحب خوبی مطلق هست و هر خوبی تنها میتونه از خداوند سرچشمه بگیره....این خوبیها گاهی در هنر نمود پیدا میکنه...گاهی تو یه منظره زیبا....و گاهی هم فراتر از همه اینها در رفتار ما آدما نمود پیدا میکنه....

حالا چطوری میشه "عشق زمینی رو درجای خودش داشته باشی وبه حقیقت برسی  من فکر میکنم بهتره عشق زمینی رو تقسیم بکنیم به عشق به خوبیهایی که در زمین نمود پیدا کرده و بدیها و پلیدیهایی که در زمین نمود پیدا کرده....

عشق به نمودهای مختلف پلیدیها در زمین هیچ وقت نمیتونه نگاه ما رو به سمت آسمون بگردونه....چون هیچ نشانی از ملکوت رو نداره....

ولی اگه این عشق زمینی....عشق به جلوه یه حقیقت آسمانی در زمین باشه مثلا در زیبایی یا در مرحله خیلی بالاترش در رفتار و اخلاق شایسته انسانها باشه خودش یه مرتبه ای از عشق به خوبیهاست....اگه باعث بشه که ما به همین مرحله محدود بشیم اصلا خوب نیست....مثلا اگه که حقیقت مطلق رو مثل خورشید فرض کنیم....به بازتاب نورش از سطوح درخشنده در زمین میشه نمودهای مختلف نور خورشید گفت....اگه که وقتی که به یه "آیینه" نگاه میکنیم محو نوری که از آیینه میاد بشیم هیچ وقت نمیتونیم همه عظمت نور خورشید رو درک بکنیم...ولی اگه تا یه نوری رو تو آیینه دیدیم سرمونو بلند کنیم که خورشید رو پیدا کنیم اونوقت میتونیم از دیدن خورشید درخشان پی به این ببریم که این نورآیینه تنها نمودی از اون منبع عظیم نور هست.....

عشق زمینی حتی اگه عشق به خوبیهاست ،خوبیهایی مثل زیبایی هنر و طبیعت یا در حالت خیلی کاملترش اخلاق و رفتار شایسته، نباید ما رو به همین مرتبه محدود کنه...باید نگاهمون رو به سمت آسمون بندازه....اونوقته که میتونیم بگیم با ارزشه....