امواجت را بپا

" از هرچی بترسی سرت میاد"  از وقتی دست راست و چپمون رو  شناختیم و متوجه شدیم چیزهایی هم توی این دنیای قشنگ هست که ازشون خوشمون نمیاد، این جمله را هم شنیدیم. البته اول تجربه کردیم بعد که شنیدیم با تاکید سرمون رو تکان دادیم که درسته،درسته.

امروزه روان شناسان به این نتیجه رسیدند که افکار ما امواجی را در طبیعت ساطع می کنند که به دنبال امواجی مشابه و با فرکانس بالاتر هستند تا آنها را جذب کنند و در عالم ماده به وقوع بپیوندند. درست مثل این که قبل از رفتن به مهمانی به این فکرکنیم که نکند فلانی هم آنجا باشد . اتفاقا مجبور می شویم تمام ساعات مهمانی را در کنار همان فلانی عزیز سپری کنیم. چون از قبل در ضمیر  ناخودآگاهمان به این مساله ناخوشایند خیلی تمرکز کردیم.

 کم کم که بزرگ شدیم، یاد گرفتیم در مواجهه با این تنگناها و ترس ها علاوه بر چاره اندیشی و رفع مساله ، بیشتر باید حواسمون به امواجی که به طبیعت می فرستیم باشد. ولی  آیا واقعا می توانیم افکارمان را کنترل کنیم ؟می شود به چیزهایی که ازشون می ترسیم فکر نکنیم تا اتفاق نیفتند؟ چطور میشود تعداد بیشتری افکار با امواج مثبت به طبیعت فرستاد؟

 

به جهان می نگرم

به زمین، کوه، نسیم

به خیال یک باغ

به درِ بازِ زمان

جواب سوال

خوب باید بگم که تمام دوستانی که لطف کردن و نظر نوشتن سوال اول رو درست جواب دادن :> در این مورد کمی بیشتر توضیح میدم...

نوشته زندگی از بین ۴ تا نوشته آخری با بقیه متفاوت بود و در واقع با تمام نوشته های دیگه وبلاگم فرق داشت (به این خاطر تعداد نوشته ها رو محدود کرده بودم که فهمیدنش راحت تر بشه) و این تفاوت اساسی این بود که نوشته زندگی رو اصلا من ننوشته بودم!!!! D: این نوشته رو نویسنده وبلاگ عطر خاکستری هوا برای وبلاگ من نوشته بود و هم انتخاب موضوعش هم سبک نوشتنش کاملا انتخاب خودش بود و من هم برای اولین بار توی  وبلاگ خودم خوندمش! ولی کامنتهای نوشته رو خودم جواب دادم و اتفاقا وقتی که کامنتها رو خوندم بیشتر میفهمیدم که منظور اصلی نوشته چی هست! جواب کامنت ریواس رو هم که مینوشتم خودم میفهمیدم که نظری که دارم مینویسم با نوشته همخونی نداره!! نمیدونم بقیه هم اگر خوندن متوجه این شدن یا نه...

حالا اینکه چرا اون نوشته رو نویسنده وبلاگ عطر خاکستری هوا نوشته...دلیلش این هست که بیشتر نوشته های احساسی همه ازش خوندن ولی نوشته های منطقی هم خیلی خوب میتونه بنویسه...در واقع این نوشته یه جور تمرین برای منطقی نوشتن بوده در وبلاگ من که بیشتر نوشته هاش منطقی هستن...

ولی خوب جوابهایی که نوشته بودین و دلیلهایی که اورده بودین برای من خیلی خیلی جالب بود...من به این خاطر نوشته بودم سوال هوش که خودم اگر میخواستم این ۴ تا نوشته رو با هم مقایسه کنم برای تفاوت بین نوشته زندگی و بقیه نوشته ها میتونستم چندین تا دلیل منطقی بیارم ولی خودم اصلا دقت نکرده بودم که احساسی که در این نوشته هست تفاوت اصلی این نوشته با بقیه نوشته ها هست...این برای من خیلی خیلی جالب بود...پس به نظر میاد بیشتر از اینکه جواب دادنش به IQ ربط داشته باشه به EQ ربط داشته ;)

این مقایسه خیلی باعث شد که یه بررسی کلی نوشته هام رو بکنم...چندین تا نوشته از آرشیو وبلاگم که چند سال پیش نوشته بودم رو هم خوندم و جالب بود برام که سبکی که در نوشتن این وبلاگم دارم در طول سالهای مختلف کاملا تغییر کرده...که این تغییرات هم برای خودم خیلی جالب بودن...

و این هم برام خیلی خیلی جالب بود که خانمها چقدر نسبت به <احساس> حساس هستن...

ممنونم از همگی که این سوال رو جواب دادین :)

نظرخواهی

یه سوال هوش!

از بین ۴ تا نوشته ی آخری که وبلاگم هست (غیر از اینکه الان دارم مینویسم یعنی از نوشته آرد صدا نداره! ) یکیش یه فرق اساسی داره با بقیه! پیدا کنین اون فرق اساسی چیه و دلایلتون رو هم لطفا بنویسین برام در صفحه نظرسنجی.

یه سوال هم برای دوستانی که هر دو وبلاگم رو میخونن...

الان که حدود ۱۰ روز از شروع وبلاگ جدیدم میگذره به نظرتون نوشته های کدوم وبلاگم بهتره کدوم وبلاگم رو بیشتر دوست دارین و کدوم وبلاگ به شخصیت اصلی خودم نزدیکتره؟ 

کودک درون

در مورد عبارت "کودک درون" و استفاده هایی که ازش میشه از لحاظ منطقی من یه مشکل کاملا شخصی دارم با این عبارت!

حتما میدونین که اصطلاح "کودک درون" یه اصطلاح روانشناسی هست که بخصوص بعد از فیلم "آتش بس" خیلی مرسوم شده...فیلم آتش بس رو فقط قسمتهاییش رو دیدم به خاطر اینکه به نظرم فیلم غیرقابل تحملی بود! (باز هم نظر شخصیم هست) به نظر من یه جور ساخت شعارگونه برای گول زدن مخاطب بود...

اما حالا اینکه چرا از لحاظ منطقی مشکل دارم با این عبارت!

در مورد اعتقادی که یونانیان باستان در مورد خدایان داشتن حتما شنیدین...یونانیان باستان اعتقاد به چندخدایی داشتن و میگفتن هر خدایی مسئول یه سری از امور هست...مثل خدای جنگ، خدای عشق، خدای دریا و ... و خلاصه اینطوری امور مختلف الهی رو تقسیم میکردن بین خدایانی که برای خودشون تصور میکردن...و خوب برای هر کاری که پیش میومد یکی از خداها رو مسئول میدونستن...و اینطوری مسئولیت کارهای خوب و بد رو تقسیم میکردن بین خدایان خوب و بد!

ادیان توحیدی با این مساله چند خدایی خیلی مبارزه کردن...حتی یه سری بودن که میگفتن خوب اگه فرض کنیم فقط یه خدا هست که نمیشه چون این اتفاقهایی بدی که داره در عالم میوفته رو نمیتونیم به اون خدا نسبت بدیم! ولی ادیان توحیدی به شدت با این مساله مبارزه کردن که در ذهن مردم جابیفته که فقط یک خدا هست...(دلیل و جواب ادیان توحیدی رو هم حتما میدونین)

در اسلام این بحث به سه صورت پیگیری میشه...یکی توحید ذاتی (خداوند یگانه هست) و یکی هم توحید افعالی (تمام امور این دنیا زیر نظر خداوند هست) و توحید صفاتی (صفات خداوند از ذات خداوند جدا نیست) در مورد این انواع توحید خوب حرف زیاد هست...قصدم از نوشتن اینها این بود که بگم در ادیان توحیدی سعی ترسیم خداوند با تمام صفاتش به صورت یک ذات واحد هست...

به نظر من در مورد انسانها هم همینطوره...شما نمیتونین قسمتی از وجود انسان رو ازش جدا کنین و یه اسم دیگه براش انتخاب بکنین...یا به نظر من نمیشه قسمتی از خصوصیات اخلاقی رو به یه بخشی از درونمون نسبت بدیم و اسمش رو "کودک درون" بگذاریم! من از لحاظ منطقی مشکل دارم با این قضیه و با این نامگذاری...احساس میکنم یه راهی برای سلب مسئولیت هست...

به نظر من وجود آدمها یک وجود یکپارچه هست...همه ویژگیهای مختلف اخلاقی و روحیات متفاوتی که آدمها دارن به صورت تفکیک ناپذیری به هم پیوسته هستن...به نظر من قسمتهای کودک و بالغ، یا احساس و منطق به هم پیوسته هستن و متعلق به یه ذات واحد هستن که اون ذات واحد خود اون شخص میشه...برای همین هر عمل یا رفتاری که از شخص سرمیزنه وابسته به همه اون مجموعه و در واقع ذات اون آدم هست...

 

پی نوشت: نمیدونم شاید هم من چون در مورد خودم به صورت به هم پیوسته هست اینطور قضاوت میکنم...   

 

پی نوشت ۲: لطفا صفحه نظرخواهی این نوشته رو حتما نگاه بکنین...خیلی کمک میکنه به اینکه موضوع کاملتر بشه :)

زندگی...

زندگی یک جور تجربه ناب تکرارنشدنیه... این رو این روزها خیلی زیاد دارم حس می کنم.
هیچ فکرش رو کردین؟ این همه آدم، این همه اتفاق، این همه چیزهای مختلف در کنار هم در زندگی هر کدوم از ما وجود دارن و همه این آدم ها و اتفاقها در کنار هم و در یک زنجیره پی در پی، حکمت و یا درس و تجربه بخصوصی رو هر روز برای هر کدوم از ماها رقم می زنن. واقعاً سیستم دنیا چطوریه ؟ این همه اتفاق چطور همزمان و موازی با هم اجرا می شن به طوری که هر کدوم از ما آدم ها خیال می کنیم این زندگی منه و این اتفاق «به این دلیل» برای "من" اتفاق افتاده، در حالیکه همون اتفاق برای کس و یا کسای دیگه هم تاثیر خاص خودش رو داشته.
مثلاً فکر کنین که یک روز یک اتفاق عجیبی برای شما می افته که احساس می کنین خیلی منحصر به فرد بوده و در زندگی شما معنی و مفهوم مهمی داره. اما این اتفاق فقط برای شما که نبوده، احتمال زیاد چند نفر دیگه هم در اون درگیر بودن و چند نفر دیگه هم در بوجود اومدنش نقش داشتن و تازه ممکنه در ادامه اون شما هم در زندگی چند نفر دیگه تاثیر بذارین. و فکر کنین که همه اینها در سیر زندگی و تکامل هر کدوم از همه این آدمها مهم بوده و اثر خودش رو داشته.
واقعاً خدا چطوری می تونه همه اینها رو با هم برنامه ریزی و کارگردانی کنه ؟ خیلی عجیب و جالب و باورنکردنیه.
یک کمی بهش فکر کنین... هم گیج می شین و هم حس لذت بهتون دست می ده که شما هم در این تجربه شگفت انگیز تکرارنشدنی که اسمش زندگیه سهیم هستین.

آرد صدا نداره!

یه جوک به صورت off-line ئه سرین فرستاده بود: (با کمی تغییر نوشتمش)

سه نفر میرن دزدی- صابخونه بیدار میشه و دزدا میرن هر کدوم تو یه گونی قایم میشن!صابخونه میاد و به گونی اول لگد میزنه..صدای نون خشک در میاره! به دومی لگد میزنه .. صدای گردو در میاره! به گونی سوم لگد میزنه ... هیچ صدایی در نمیاد..دویاره محکمتر لگد میزنه... باز صدا نمیده!؟ دفعه سوم که لگد میزنه یارو دزده با عصبانیت میاد بیرون میگه بابا ..آرده ، آرد ..آرد صدا نداره میفهمی؟

 

یاد یه چیزی افتادم!! بعضی وقتها ما خودمون حواسمون نیست که داریم به یه کیسه آرد لگد میزنیم!! هی چون صدا نمیده به لگد زدن ادامه میدیم تا آخر سر یکی از اون تو بیاد بیرون داد بزنه:

بابا ..آرده ، آرد ..آرد صدا نداره میفهمی؟

:))!

وقت همیشه هم طلا نیست!

این جمله رو حتما زیاد شنیدین "وقت طلاست"...خوب به نظر من این جمله غلطه! وقت به خودیه خودش چندان با ارزش نیست که بشه گفت طلاست...میلیونها نفر در دنیا هستن که وقتشون در حال سپری شدن هست بدون اینکه اون ارزش واقعیش رو براشون داشته باشه...

وقت یه ابزار در اختیار انسان هست...زمان برای انسانها محدوده...زمان رو نمیشه با هیچ قدرت یا نیرویی دوباره پس گرفت و زمان از دست رفته رو با هیچ چیزی نمیشه جبران کرد...همه اینها نشون میده که زمان چقدر با ارزشه...

ولی وقت طلا نیست! چون این ابزار به صورت بالقوه هست...اگر ازش درست استفاده بشه این وقت میتونه ارزش بالاتر از طلا داشته باشه...به نظر من بهتر هست که بگیم "وقت یه معدن بی انتها از طلاست!" احتیاج به بهره وری داره تا ارزش واقعیش رو نشون بده...و هر چقدر که بتونین ازش درست استفاده بکنین براتون ارزش افزوده داره...

این بهره وری و ارزش افزوده وابسته هست به استفاده درست کردن از نیروهای زیادی که در وجود همه ما هست...

 

وبلاگ جدید!

روز عید غدیر رو بهتون تبریک میگم :)

از اونجایی که الان زمان امتحانهام هست و معمولا وقتی که زمان امتحان و درس میشه بیشتر از هر وقت دیگه ای ایده های جدید برای کارهای جدید به ذهنم خطور میکنه! و از هر کاری که باعث بشه کمی از فضای درس و درسخوندن دور بشم استقبال میکنم یه تصمیم های جدیدی گرفتم!

بر اساس اینکه بعضی از نوشته های وبلاگم با اسم وبلاگ هماهنگی نداره و بر همین اساس یه سری از نوشته های احساسی رو اینجا نمینویسم و در راستای تخصصی شدن امور من از همینجا اعلام میکنم که به مناسبت عید غدیر تصمیم به افتتاح یه وبلاگ جدید گرفتم! و امروز افتتاح شد :>

این وبلاگ جدید معاونت امور احساسی رو بر عهده خواهد داشت و از این به بعد بخش نوشته های منطقی کاملا مخصوص به این وبلاگم میشه و نوشته های احساسی به وبلاگ جدید منتقل خواهد شد...

اما وبلاگ جدید یه سری قوانین خاص خودش رو داره که با اینجا خیلی متفاوت خواهد بود...نوشته هایی هم که اونجا مینویسم متفاوت از نوشته های این وبلاگم خواهد بود...و در واقع نوشته های احساسی هستن...

نظر شخصیم اینطوریه که دوست ندارم یه وبلاگ یواشکی داشته باشم ولی لینک وبلاگ جدید رو که اینجا نمی نویسم...در صورتیکه دوست دارین که داشته باشین یا به خودم بگین یا برام در صفحه کامنتها e-mail اتون رو بذارین براتون e-mail میفرستمش(این به این خاطر هست که دقیقا بدونم چه کسانی میخونن اون وبلاگ رو)...

 

پی نوشت: تولد قمری من در چنین روزی هست...بر همین اساس اسمم "امیر" شده :>

 

 

سیر تکامل

(این نوشته رو در جواب کامنت علی آقا در پُست قبلی(حرفهای کوتاه) نوشتم...ممنونم ازشون :) )

بر اساس اینکه خالق این دنیا با تمام موجوداتی که درش هست خدایی هست که نیکی مطلق هست باید این دنیا و تمام موجوداتش هدفمند آفریده شده باشن و علاوه بر اون این موجواتی که آفریده شدند باید توانایی تکامل در همین دنیا رو داشته باشن...تا بر این اساس هم خلقت این دنیا هدفدار بشه و هم خلقت موجودات این دنیا...

بر این اساس هر موجودی در این دنیا چه جاندار باشه و چه بی جان یه جور مسیر تکاملی رو طی خواهد کرد که این مسیر تکاملی برای انواع موجودات با همدیگه متفاوت هستش...بنابراین مسیرهای تکامل خیلی زیاد و متنوعی برای موجودات این دنیا وجود داره...مثلا مسیر تکامل سیب در بالای درخت هست و مسیر تکامل خربزه روی خاک...این بین هیچ فرقی بین آسمان و زمین وجود نداره و مهم اینه که هر کدوم از این موجودات در مسیر تکاملی خودشون باشن...

سیب روی زمین تکامل پیدا نخواهد کرد و خربزه هم در آسمان و بالای درخت تکامل پیدا نخواهد کرد.

این بین یه نتیجه گیری جالبی هم میشه کرد...خیلی ها اعتقاد دارن که تمام موجودات این دنیا چه جاندار و چه بی جان دارای نوعی از شعور هستن...انسان به عنوان اشرف مخلوقات روی کره زمین دارای بالاترین میزان شعور هست و مسیر تکاملی که باید در این دنیا طی کنه از همه موجودات دیگه پیچیده تر و کاملتر هستش...

بعضی از موجودات در این دنیا نمیتونن خودشون به تنهایی مسیر تکاملی رو طی بکنن...مثلا فرض کنین یه موجود بی جان مثل سنگ...سنگ نمیتونه خودش برای خودش سیر تکاملی رو طی بکنه ولی این بین انسان میتونه سنگ رو در مسیر تکاملی خودش قرار بده! به این نحو که ازش استفاده مفید بکنه...مثلا فرض کنین سنگی که در حرم امام رضا (ع) به کار رفته سنگی هست که در مسیر تکاملش قرار گرفته...سنگی که مثلا کفپوش خانه یه سری انسان خوب شده سنگی هست که در مسیر تکامل قرار گرفته ولی مثلا سنگی که کفپوش کاخ دیکتاتوری مثل صدام شده از مسیر تکاملش خارج شده! (چون برای کارهای بد ازش استفاده شده)...

حتی خیلی از غذاهایی که توسط انسانها خورده میشن اگر انرژی اون غذا توسط اون آدم صرف کارهای خوب بشه اون غذا در مسیر درست تکاملش قرار گرفته (کمک به انجام یه کار خوب و مفید) ولی وقتی اون انرژی صرف کارهای بد بشه از مسیر تکاملش خارج شده...

به این ترتیب سیر تکامل خیلی از موجودات این دنیا وابسته به انسان هست (به عنوان اشرف مخلوقات)...و حتما میدونین که هر جا مسئولیتی هست پاسخگویی هم باید وجود داشته باشه و بنابراین در دنیای آخرت علاوه بر اینکه در برابر سیر تکاملی خودمون مسئول خواهیم بود در برابر این هم مسئول هستیم که چرا یه سری از موجودات رو از مسیر تکاملیشون خارج کردین و مانع این شدیم که به تکامل برسن...

در این دنیا مسئولیت سنگینی بر عهده نسل آدم هست...

حرفهای کوتاه

تعداد نوشته هایی که موضوعش رو یادداشت کردم که در موردشون بنویسم رسید به 18 تا! و از اونجایی که امتحانهای پایان ترمم نزدیک شدن و وقت کمتری برای نوشتن دارم و خوب یه دفعه 18 تا پُست جدید نوشتن هم اصلا کار منطقی نیست بعضی از این موضوعات رو در حد خیلی کوتاه در یه پُست مینویسمشون و دیگه در موردشون توضیح نمینویسم...طبیعتا ممکنه که یه سری رو متوجه نشین منظورم چی بوده...هر کدومش به یه اتفاق جدا مربوط هست:

 

*سیب در اوج کمال از درخت می افتد و برگ در اوج زوال، بنگر که از کدام دسته ای...(این جمله رو از یکی از برنامه های رادیو پیام شنیدم بعضی وقتها با این حرف موافقم ولی در مورد برگ همیشه هم نمیشه گفت در اوج زوال از درخت افتاده...)

 

*یه شب سردِ زمستون اومدی به خوابِ من،

گرمی خیالی دادی به شبِ بی تابِ من،

برقِ خورشیدِ نگاهت تویِ خوابِ من نشست،

انگاری مهتابِ چشمات ظلمتِ منو شکست...

کاشکی این پنجره خواب همیشه بسته بمونه،

تا دلم تو خواب و رویا تورو از خودش ندونه...

 

*من و تو تفاوت کوچکی داریم که نتیجه بزرگی را در پی داشته است، من تلاش میکنم که لحظه ها را به خاطر بسپارم و تو تلاش میکنی که لحظه ها را در همان جایی که هستند به جای بگذاری...

 

*اتفاق جالبی بود! به صورت همزمان داشتم میفهمیدم یه نفر داره بهم دروغ میگه! حالا دروغ گفتنش به کنار اینکه یه جوری میخواست وانمود کنه که دروغ نمیگه بدتر بود! و جالبه که خودش نمیدونست که من میدونم و میفهمم که داره دروغ میگه! بعضی ها حتی هنر این رو ندارن که یه جوری دروغ بگن که آدم نفهمه! به قول مارک تواین ما در عصری هستیم که حتی شاهد انحطاط فن دروغگویی هستیم!

 

* این رو به خاطر داشته باش که در امور شخصی دیگران نباید دخالت کرد، کار پسندیده ای نیست! فضولی یه جور دزدی اطلاعات شخصی هست...چه این کار به صورت واضح باشه و یا چه به صورت یواشکی...به قول دوستی که میگفت آدم دزد باشه ولی فضول نباشه! :))

 

*یه موقعهایی قبل از شروع ترم عادت داشتم که تنهایی میرفتم پیاده روی...از بین جوونهایی که از کنارم رد میشدن موضوع حرف بیشتر از 80 درصدشون با هم در مورد یه کسی از جنس مخالف بود! یا با موبایل و یا با دوست کناریشون...به نظر من این به خودی خودش نشانه بدی نیست...نیاز طبیعی این سن و سال هست...ولی خیلی از اونها یا بحث و دعوا میکردن یا داشتن از بی وفایی حرف میزدن! این خوب نشانه خوبی نیست!

 

*چند وقت پیشها یه نفر وبلاگ گیلاس خانم نظر نوشته بود و اصل حرفش این بود که این حرفها چیه مینویسی و وقت خودت و اونایی که میخونن رو تلف میکنی! به نظر من این که یه وبلاگی زیاد خونده میشه خودش نشون میده که نویسنده داره کار مفیدی انجام میده...حالا حتما که نباید از مسائل پیچیده بنویسه تا ارزش داشته باشه...همین که روزانه نزدیک به 200 نفر میخونن یه وبلاگ رو این یعنی که از بین این همه وبلاگ که حق انتخاب داشتن این وبلاگ رو انتخاب کردن...این خودش کار مهمیه...

 

خوب ۷ تا از اون نوشته ها رو به صورت خلاصه نوشتم...بعضی هاش انگار زیاد خشن شدن! :)) به هر حال از بابت هیچکدوم ار این اتفاقهایی که این نوشته ها رو بر اساس اونها نوشتم عصبانی یا ناراحت نیستم...

ازدواج

قطعا مهمترین تصمیم زندگی در دوران جوانی هر کسی در مورد ازدواج هست...اما چه نکات مهمی در مورد ازدواج میتونه اهمیت داشته باشه...

مثل خیلی دیگه از موضوعات دیدگاه نسبت به ازواج در دورانهای مختلف دستخوش تغییرات نسبتا زیادی شده...یه دسته بندی کلی که به نظر من میاد میتونه شامل این سه دیدگاه باشه (تقسیم بندی با انتخاب خودم بوده و پشتوانه علمی نداره):

1) سنتی

2) پُست مدرن

3) خوب!

مشخصات یه ازدواج از دیدگاه سنتی میتونه اینها باشه:

1-1) فرض بر اینه که هر کسی حتما باید قبل از سن مشخصی ازدواج بکنه.(که معمولا سن کمی هست)

2-1) انتخاب همسر بیشتر از اینکه بر عهده شخص باشه بر عهده خانواده اون شخص هست...این سختگیری هم در مورد دخترها وجود داره هم در مورد پسرها.

3-1) معیار انتخاب همسر بر پایه مشخصات آماری اون طرف هست (میزان تحصیلات، وضعیت مالی، وضعیت خانوادگی و اعتقادات مذهبی) و مشخصات فردی همسر آینده چندان مورد توجه قرار نمیگیره.

4-1) مدت زمان بین آشنایی و ازدواج معمولا خیلی کوتاه هست و بعد از چند جلسه که معمولا به حضور خانواده های دو طرف هست تصمیم نهایی گرفته میشه.(با توجه به اینکه شناخت فردی اهمیت کمتری داره این مدت زمان کوتاه کافی به نظر میرسه)

5-1) میزان توقع دو طرف از همدیگه در حد رفع نیازهای ضروروی و اولیه هست در نتیجه معیار سنجش خوشبختی در سطح خیلی پایین تری هست و از لحاظ آماری میزان احساس خوشبختی در این ازدواج ها بیشتر هست.

5-1) این اعتقاد وجود داره که با لباس سفید خونه بخت میری و با لباس سفید باید برگردی! در نتیجه در این جور از ازدواجها اگر دو طرف با هم تفاهم لازم رو نداشته باشن به خودشون این فکر رو تحمیل میکنن که باید حتما تفاهم داشته باشن و معمولا خانمها در این جور مواقع قربانی میشن! و در برابر خیلی از خواسته های شوهرشون کوتاه میان و با تحمل سختی سعی در ساختن یه جور زندگی میکنن که تحمل عذاب از روی درماندگی است.

 

مشخصات یه ازدواج از دیدگاه پست مدرن:

در این دیدگاه نسبت به ازدواج انواع مختلفی نظر وجود داره که در بعضی موارد با هم خیلی متفاوت هستن، مثلا:

1-2) ازدواج صرفا یه امر قانونی هست و با امضا کردن یه قرارداد هیچ چیزی تغییر نمیکنه...اگر از کسی خوشت میاد میتونی بدون اینکه خودت رو درگیر کارهای قانونی ازدواج کردن بکنی مدتی باهاش زندگی کنی و بعد از اینکه خسته شدی بری برای خودت زندگی دیگه ای رو داشته باشی بدون اینکه دردسرهای قانونی طلاق گرفتن رو داشته باشی (در ایران با توجه به شرایط جامعه این دیدگاه تقریبا وجود نداره)

 

2-2) اصولا نباید ازدواج کرد! ازدواج چه فایده ای داره غیر از اینکه آزادی رو محدود میکنه و باید همش به یه کسی جوابگو باشی برای کارها و تصمیم هات...ازدواج برای کسایی که نمیتونن تنهایی زندگی کنن و آدمهایی که خودشون به اندازه کافی قوی هستن که بتونن تنهایی زندگی کنن چرا باید ازدواج بکنن؟ کسایی که به تنهایی میتونن تصمیم گیری کنن برای خودشون خوش باشن و خوش بگذره بهشون چه نیازی به همسری دارن که تازه دست و  پا گیرشون بشه؟

 

3-2) اصولا چرا باید ازدواج کرد تا باعث بشه که یه سری درگیری فکری کم اهمیت مثل اینکه چی بخورم، چی بپوشم و کجا زندگی بکنم و چطوری درآمد داشته باشم همه فکر و زندگی یه نفر رو پُر بکنه و مانع از این بشه که فکرهای سطح بالا داشته باشه.(این دیدگاه (البته نه با این سادگی) در بین فیلسوفها رایج بوده)

 

خوب احتمالا حدس میزنین که هر دو دیدگاه سنتی و پُست مدرن به نظر من خوب نیستن...اما اینکه دیدگاه خوب نسبت به ازدواج به نظر من چی میتونه باشه...

اول اینکه در یه ازدواج خوب دو طرف باید فرصت کافی برای شناخت نسبت به همدیگه رو در اختیار داشته باشن...در دو دیدگاه قبلی عشق مفهومی پیدا نمیکرد...در دیدگاه خوب عشق نقش مهمی در ازدواج داره...این نقش مهم باید شرط اساسی منطقی بودن رو داشته باشه تا بشه از عشق به وجود آمده به خوبی استفاده کرد...به نظر من عشق خوب عشقی هست که به ازدواج منجر بشه (نظر کاملا شخصی) حالا اینکه چه عشقی میتونه به ازدواج منجر بشه تصمیمی هست که بر عهده منطق هست...در این بین باز هم نظر شخصی من اینه که احساسی مثل عشق باید کاملا پایه و اساس منطقی داشته باشه...

عشق خوب(البته این ایراد رو کاملا قبول دارم که عشق چندان احساس مهار شدنی نیست که بشه انقدر قانون براش تعریف کرد...به نظر من کار سختی هست ولی شدنیه) مسلما یه محدوده سنی براش تعریف میشه و این محدوده سنی مربوط به وقتی هست که یه نفر در زمان مناسب برای ازدواج کردن هست...حالا اینکه این زمان مناسب برای ازدواج کردن کی میتونه باشه:

1) کسی که میخواد ازدواج کنه اول از همه باید تکلیفش رو با خودش بدونه...یعنی به اندازه کافی شخصیت و روحیاتش شکل گرفته باشه و نسبت به خودش شناخت داشته باشه و بدونه در زندگیش به دنبال چی هست...انتخاب همسر انتخابی برای تمام عمر هست...نمیشه وقتی یه نفر هنوز از لحاظ روحی و منطقی به اندازه کافی رشد نداشته کسی رو برای زندگی انتخاب کنه چون ممکنه که بعد از مدتی معیارهاش عوض شدن یا اینکه اصلا نسبت به خودش شناخت نداشته باشه و بعدش ببینه انگار اشتباه کرده!!

2) کسی که قصد ازدواج داره باید دورنمای نسبتا مشخصی از زندگیش داشته باشه...یعنی تصمیم های اصلی که برای آینده داره باید مشخص باشن و کارهای اساسی که قصد انجامش رو داره مشخص شده باشن و مقدمات لازم براش انجام شده باشه...همیشه بین فکر کردن به یه هدف و عملی کردنش فاصله ای بزرگی به اسم واقعیت هست!! نمیشه کسی رو بر اساس رویاهاش در موردش قضاوت کرد...باید بر اساس گامهایی که به سمت تحقق رویاهاش برداشته در موردش قضاوت کرد.

3) کسی که قصد ازدواج داره باید به اندازه ای از رشد اجتماعی و فکری رسیده باشه که قدرت شناخت و قضاوت درست در مورد بقیه رو داشته باشه...چون میخواد بر اساس شناخت و قضاوت همسرش رو انتخاب بکنه.

 

فرض کنیم که یه کسی در زمان مناسب برای ازدواج کردن باشه...اما اینکه انگیزه فرد از ازدواج چی میتونه باشه:

هیچ وقت نباید جای خالی همدم رو با ازدواج پر کرد! یه دوست میتونه همدم باشه و اگر کمبود همدم احساس میشه اصلا نباید به فکر ازدواج افتاد...خیلی از ازدواجهایی که در سن کم اتفاق میفته به خاطر اینه که یکی از طرفین (یا هر دو) جای خالی یه همدم رو احساس میکنه و برای پر کردن این جای خالی تصمیم به ازدواج میگیره! این تصمیم به نظر من خیلی غلطه!

اصولا به نظر من ازدواجی موفق هست که دو طرف از لحاظ شخصی به اندازه کافی نیازهاشون برطرف شده باشه و برای رفع نیازهای اساسی و شخصی خودشون ازدواج نکنن...به این خاطر تصمیم به ازدواج بگیرن که از یه مرحله تکامل میخوان گام در یه مرحله دیگه ای از تکامل بگذارن (این نکته خیلی خیلی مهم هست) یعنی اینکه از لحاظ فردی به یه تکامل فکری و روحی رسیدن و حالا میخوان وارد مرحله تکامل در زندگی مشترک بشن که خوب خودش دنیای خیلی بزرگی هست و خیلی خیلی میتونه به تکامل انسانها کمک بکنه (ایرادی که من میتونم به نظر فیلسوفهایی که با ازدواج مخالف هستن بگیرم این هست که انسانهایی که ازدواج نمیکنن هرگز به بخشی از تکامل که به زندگی مشترک با همسر برمیگرده دست پیدا نمیکنن)

با این حرف کاملا موافقم که در ازدواج هیچ یک از دو طرف نباید به صورت بیمارگونه به طرف مقابل وابسته باشن...و با هم بودن بهشون کمک کنه برای نوعی از خوشبختی تکامل یافته تر...یعنی اینطور نباید باشه که "بی تو میمیرم!" و باید به این نحو باشه که "زندگی با تو بهشته!".

 

با این توصیف ها کسی که انتخاب میشه برای همسر آینده باید چه ویژگیهایی داشته باشه:

1) در درس "تئوری و تکنولوژی ساخت قطعات نیمه هادی" مفهومی داریم به اسم Lattice Match که به این مفهوم هست که اگر قصد داشته باشین یه لایه رو روی یک لایه دیگه رشد بدین از لحاظ ساختار شبکه باید این لایه به ماده ای که قراره رشد روش انجام بشه همخونی داشته باشه...و ربطش به ازدواج اینکه که خانواده های دو طرف باید حتما با هم همخونی داشته باشن مگر نه احتمال ایجاد شدن مشکل خیلی زیاد میشه! هر کسی خواسته یا ناخواسته خیلی از مشخصات فکریش رو از خانوادش میگیره و همخونی خانواده ها خیلی کمک میکنه که شانس ازدواج موفق خیلی بیشتر بشه...و خوب این در مورد دوستی کمتر خودش رو نشون میده...ولی ازدواج فرق میکنه چون باعث میشه دو طرف وارد خانواده همدیگه بشن.

2) غیر از خانواده ها، دوطرف هم باید از لحاظ سطح کلی تحصیلات و مذهب با هم همخونی داشته باشن...تشخیص اینکه میزان این همخونی در چه سطحی باشه بر عهده کسی هست که انتخاب میکنه نه خانوادش...

3) اگر دنبال کسی هستین که تمام ویژگیهایی که شما میخواین رو داشته باشه به سختی در اشتباه هستین! چنین کسی رو پیدا نخواهید کرد!! لزومی نداره که دنبالش بگردین! اما یه انتخاب زیرکانه وجود داره...باید به دنبال کسی باشین که توقعات اساسی(شناخت این توقعات اساسی هم کار خیلی سختی هست که مربوط میشه به زمان مناسب برای ازدواج) شما رو برآورده میکنه و در مورد یه سری از انتظارات و نیازهایی که دارین قدرت انعطاف داره...این قدرت انعطاف داشتن بسیار مهم هست...و تشخیصش هم کار کاملا زیرکانه ای هست...شما در این مورد حتی زیاد نمیتونین روی حرف طرف مقابل حساب کنین...بعضی از خصوصیات رو ممکنه که اون طرف بگه که حاضرم تغییر بدم ولی در عمل نتونه این تغییر رو انجام بده (به خاطر مشکلی به اسم واقعیت!)...برای همین تشخیصش با خودتون هست که بتونین بفهمین چه ویژگیهای قابل تغییر هست و اون طرف چقدر توانایی تغییر و انعطاف داره...

 

با تمام حرفهایی که زدم تضمینی برای ازدواج موفق وجود نداره! در نهایت باید بر اساس یه جور ترکیب احساس و منطق تصمیم گیری کرد و در این بین شانس هم دخالت پیدا میکنه (ولی با قدرت منطق و تصمیم درست میشه سهم شانس رو خیلی کم کرد) چیزی که میتونه در یه ازدواج موفق نقش مهمی داشته باشه مهمتر از تصمیم های قبل از ازدواج، تصمیم ها و رفتارهای بعد از ازدواج هست که سهم بزرگی رو در خوشبختی بر عهده داره...این نکته خیلی مهمه...

 

پی نوشت 1 : سخت ترین نوشته ای بود که تاحالا نوشته بودم! بدون شک بدون ایراد هم نیست.

پی نوشت 2: تولستوی در کتاب آنا کارنینا (از جانب مردی به مرد دیگه ای که قصد ازدواج داره):

--میدانی، زن موضوعی است که هر قدر هم مطالعه اش کنی باز هم برایت کاملا تازگی دارد.

--پس بهتر است اصلا مطالعه اش نکنی.

--نه، نمی دانم کدام ریاضیدان گفته است: جستجویِ حقیقت است که لذت دارد، و نه یافتنش.

پی نوشت 3: نرگس ساقی اگه مستی صد جام نداشت، سر هر کوی و گذر این همه میخانه نبود!

*****

نظرهای نوشته قبلی رو هم جواب دادم...ممنونم از همگی :) نوشته سوالهای مهم و اساسی رو به این خاطر جواب ندادم که بعضی هاش خیلی طولانی میشد جوابهام که در حد یه پست جدید بودن...یه فرصتی که شد در موردش یه پست جدا می نویسم.

 

بازی

خوب در مورد بازی شب یلدا حتما شنیدین...5 تا نکته که کسی در مورد شما نمی دونه رو بنویسین و بعد 5 نفر دیگه رو دعوت بکنین برای این کار (پاس بدین بهشون)...در مورد من حکایت اینطوریه که در موقعیت off-side هستم! (توضیحش مفصله که چرا میگم off-side )

ولی خوب به خاطر اینکه ریواس و وریا ازم دعوت کرده بودن مینویسم...

 

1) اصلا دوست ندارم که کسی در امور شخصیم دخالت بکنه...اینکه مثلا ازم در مورد کاری توضیح بخواد یا اینکه برام تعیین تکلیف کنه...در تصمیم گیریهام استقلال دارم و دوست دارم که تصمیمگیر اصلی خودم باشم.... در همین ارتباط خیلی دوست دارم نظر بقیه رو در مورد کارهایی که میخوام انجام بدم رو بدونم و بپرسم و باهاشون مشورت کنم و خوب نظراتی که میگن برام مسلما مهم و تاثیرگذار هست ولی در نهایت اون کاری که خودم فکر میکنم درست تره انجام میدم...مثلا یکی از دوستام گلایه میکرد که چرا با اینکه هیچ موقع به نظر من گوش نمیکنی بازم نظرم رو میپرسی...دلیلش همینه ;)

اگر کسی به حالت امری چیزی رو بهم بگه یا فکر کنه که یه کار داوطلبانه، وظیفم هست خیلی بهم برمیخوره...ممکنه که خیلی از کارها رو به صورت داوطلبانه برای کسی انجام بدم ولی لحظه ای که احساس کنم که این کارم رو ارزش براش قائل نیستن به صورت وظیفه بهش نگاه میکنن به شدت بهم برمیخوره و معمولا واکنش نشون میدم!

 

2) خیلی تمایل به نظم و طبقه بندی وجود داره در من! اگر برنامم رو ندونم یا اینکه ندونم چیکار قراره بکنم عصبی میشم! در مورد کارهایی هم که میخوام انجام بدم همیشه دنبال این هستم که یه جور نظم و طبقه بندی بهش بدم...برای خیلی از کارهایی که انجام میدم یه جور سیستم مشخص درست میکنم که بعد از اون توی اون سیستم کارم رو انجام بدم...

مثلا سیستمی که بر اساس اون e-mail ، Forward میکنم یه سیستم بر اساس اینه که اون e-mail اصلی رو چه کسی برام فرستاده باشه و بعد از اون برای چه کسایی بفرستم و چه کسایی ممکنه که بیشتر دوست داشته باشن....و یه دسته هم e-mail هایی هست که خودم مینویسم(مثلا معرفی و نقد کتاب)...این دسته از e-mail ها هم یه قانون خاصی داره برای خودش که برای چه کسایی بفرستم...خلاصه بر این اساس بیش از 7-8 تا لیست مختلف برای e-mail فرستادن دارم...

 

3) من بچه که بودم به شدت شیطون بودم!! یه کارهایی کردم که بخوام تعریف کنم احتمالا اصلا باورتون نشه! 5 ساله که بودم با قیچی توی پرده های خونمون شکل در اورده بودم!! نقاشی روی دیوار که دیگه کار هر روزم بود! یه شونه تخم مرغ رو از تراس خونمون پایین پرت کردم و کیف میکردم از برخورد تخم مرغ با کف سنگیه حیاط و متلاشی شدنش!

6 سالگی توی آمادگی به خاطر شیطنت از بالای سرسره افتادم پایین کف سنگها و توی باغچه که باعث شد سرم به اندازه یک وجب شکاف برداره وسطش! اول دبستان که بودم(کلا من خیلی بچه درسخون هم بودم!) با آرنج بینی یکی از همکلاسیهام رو خورد کردم (از پشت منو گرفته بود با آرنج زدم توی صورتش!) در حین یه عملیات فرار یه شیشه قدی رو با سرعت بهش برخورد کردم که شیشه خورد شد!

بچگیهام توی یه مجموعه آپارتمانی زندگی میکردیم...9-8 سالم که بود دختر همسایمون(دو سال از من کوچیکتر بود) رو در یه بازی سرخپوستی(بازی رو خودم طراحی کرده بودم و یه جور نبرد گروهی بود) به گروگان گرفتم و با طناب به یکی از ستون های پارکینگ بستمش و توی تاریکی تنهاش گذاشتیم رفتیم!

دوران کودکیم توی بازیهای که میکردیم همیشه رئیس میشدم و یه گروه برای خودم انتخاب میکردم!!

 

4) از لحاظ شخصیتی یه کمی جمع اضداد هستم!! هم کم حرف میتونم باشم هم پرحرف! هم آروم هم شیطون! هم جدی هم غیر جدی! هم خیلی احساساتی هم خیلی منطقی...در دوران های مختلف زندگیم هر کدوم از این خصوصیات رو به صورت پررنگتر داشتم...مثلا بعد از دوران پر از شیطنت بچگی در یه دورانی فوق العاده آدم آرومی بودم...به طرزی که کسی اصلا باورش نمیشد این آدم همون بچه قبلیه!!

 

5) کلا زندگی خیلی پر از مشکلاتی رو همیشه داشتم...کمتر کسی هست که حتی 20% از این مشکلات رو هم بدونه! عادت به شکایت کردن و گلایه کردن ندارم...

 

خوب این هم از 5 موردی که من میتونستم بنویسم...من ولی به کسی پاس نمیدم! :D خیلی از دوستانی که اسمشون هست توی لینک دوستانم خودشون قبلا نوشتن ;) نوشته های بقیه رو هم در این مورد خوندم...جالب بودن همشون به نظرم...

 

پی نوشت: یه کلی نوشته هست که موضوعاتش رو یادداشت کردم فقط باید فرصت کنم بنویسم در موردشون! الان در لیستی که نوشتم 7 تا موضوع شده!