تاثیرهای عمیقی از دو دوست :)

من در ارتباطی که با دوستهام دارم همیشه سعی میکنم که ازشون چیزهای خوب یاد بگیرم...همیشه سعی میکنم که در برخوردهام قسمتی از نکات مثبت زیادی که دوستهام دارن رو به اخلاق و رفتار خودم اضافه بکنم....

مسلما من از تمام دوستانم تاثیرهای مثبت خیلی زیادی گرفتم....و از این بابت از همشون کلی ممنونم :) چند روز پیش فکر میکردم که دو نفر از دوستانم هستن که تاثیر رفتاری که از اونها گرفتم خیلی زیاد و عمیق بوده :)....طوری که تاثیرهای مثبتی که ازشون گرفتم رو خیلی وقتها کاملا حس میکنم....از این بابت واقعا خوشحالم :) و جالبه که این دو تا دوستم اخلاقهای متفاوتی هم دارن....و وجه مشترکشون با همه بقیه دوستان نزدیکم اینه که واقعا خوب و فوق العاده دوست داشتنی هستن :)

 

نور بالا!

شبها که از دانشگاه بر میگردم حدود 9 شب هست و جاده دانشگاه هم اتوبان هست خلوته نسبتا....من رانندگی با احتیاط میکنم ولی زیاد آروم نمیرم! خیلی وقتها شده مثلا سرعتم حدود 100 کیلومتر در ساعت هست بعد یه ماشین هی پشت سرم چراغ میزنه که بهش راه بدم که بره! منم معمولا کنار میرم که رد بشن....ولی در نهایتش اون که جلوی من میاد زیاد نمی تونه تندتر از من بره!

یه بار کنار چراغ قرمز رسیدم به یکی از همون ماشینها...یه پسر جوونی بود...شیشه رو پایین کشیدم بهش گفتم دیدی زیاد عجله میکردی!‌ دوباره به هم رسیدیم!‌ ;) خندش گرفت!
یاد خیلی از کارهای مردم خودمون می یفتم!! همش هی عجله دارن که یه کاری رو خودشون انجام بدن و فکر میکنن که خیلی بهتر از کسی که الان داره انجام میده از عهدش برمیان! در حالیکه خیلی وقتها کاملا اشتباه میکنن و درک درستی نسبت به موقعیت و جایگاه اون فردی که الان در حال انجام اون کار هست ندارن....

البته گاهی هم اینکه فکر میکنن می تونن بهتر انجام بدن به راحتی قابل فهمیدن هست....اگه گفتین نمونه این فکر کردن درست در مورد کی صادقه؟! ;)

 

 

مسئول دفتر آموزش دانشکده

دانشکده ما یه خانم مسئول امور آموزشی دانشکدمون هست...حدود 30 سالش فکر میکنم که باشه....یادمه سالهای اولی که دانشکده اومده بودیم بعضی از بچه ها ازش میترسیدن و میگفتن که بداخلاقه خیلی!

من همیشه از همون اول اعتقاد داشتم که خانم خیلی خوبی هست...برخوردهایی که باهاش داشتم همیشه خیلی حس خوبی رو به من منتقل میکرد....در کارش جدیه...ولی واقعا کسی هست که با علاقه کمک میکنه که کارت درست انجام بشه....

سال گذشته چند بار در مورد موضوعهای مختلف آموزشی باهاش کار داشتم که در همه اون موارد واقعا کمک کرد به من (یه موردش همون ماجراهای دنباله داره دوستم که رفته برای فوق آمریکا! :)) )...

چند روز پیش دانشکده که بودم دفتر انجمن علمی اومده بود، من بودم و دو نفر دیگه بعد یه کمی حرفهای پراکنده زدیم بعد دیدم که علاوه بار اینکه خانم خوبی هست چقدر خانم خوش اخلاقی هم هست...سر یه اتفاقی سر به سر من گذاشت و جالب بود کلی هم خندیدیم همگی! یه کاری داشت که من انجام دادم...

خلاصه این اتفاق خیلی خوش آیند بود برای من :)

 

اتفاقهایی به ظاهر ساده ولی پر ارزش

نوشته روز تولدم بینش یه جایی نوشته بودم که 2 ساعت یه اتفاقی افتاده بود که برای اینکه طولانی نشه در موردش ننوشته بودم....دلیلی که در موردش ننوشته بودم فقط این نبود که طولانی میشد نوشتم! دلیل اصلی که داشتم این بود که اون اتفاق در ظاهر شاید اتفاق خیلی ساده ای بود...ولی برای من فوق العاده پر ارزش بود و واقعا هم خوشحالم کرد :) هنوز هم که یادم میاد کلی خوشحال میشم :)

آینده

در مورد نوشته قبلی یه توضیح کوتاه بگم....من اعتقاد دارم که آینده اصولا زیاد قابل پیش بینی نیست (روزگار سیستم تغییر پذیر با زمان و غیر قابل پیش بینی هست)....به تقدیر هم به اون شکل اعتقاد ندارم...یعنی تقدیر رو در این حد قبول دارم که گزینه هایی که پیش روی ما قرار میگیره بعضی وقتها دست خودمون نیست...ولی انتخابهایی که می کنیم همیشه دست خودمون هست....بنابراین جایی که الان قرار گرفتیم نتیجه تمام انتخابهایی هست که خودمون آزادانه داشتیم...و همین غیرقابل پیش بینی بودن زندگی هست که زندگی رو قشنگ، دوست داشتنی و پر هیجان میکنه....

پیش بینی هایی که بقیه میکنن اگر هم درست باشه شبیه استفاده از قضیه "مقدار نهایی" هست که با توجه شرایطی که الان وجود داره (ورودی های اولیه سیستم) و شناخت نسبی که نسبت به اون طرف دارن (داشتن معادلات حالت سیستم) پیش بینی می کنن که در آینده چطوری خواهد بود (پاسخ به ورودی دلخواه x(t) ) که باز هم رفتار آدمها معمولا خیلی پیچیده تر از رفتار سیستم های کنترلی هست! مهمترین عاملی که آینده آدمها رو میسازه تقدیر یا شانس نیست...مهمترین عامل انتخابهایی هست که اونها انجام میدن.
من به هیچ پیشگویی عمل نخواهم کرد و اصلا باور هم نمیکنم!‌ چون سرنوشت خودم رو خودم میسازم نه کس دیگه ای...
نیروهای خارق العاده هم از جهت اینکه این هم حرف درست در مورد من گفته بود برام جالب بود....و هنوز هم خیلی جالبه برام....

نیروهای خارق العاده!

هفته پیش یه اتفاقی افتاد که یه کمی من رو ترسوند!! و خیلی هم به فکر وادارم کرد!

ماجرا از این قرار بود که مامانم گفتن که یکی از دوستاشون گفته که یه فالگیر میاد خونشون و این فالگیره خیلی کارش درسته و از این حرفها! به مامان من هم گفته بودن که برن...

بعد این چیزها رو من اصلا اصلا قبول ندارم!! مامانم هم قبول ندارن!! ولی خلاصه مامانم رفته بودن اون روز کلا براشون جالب بود که از چه قراره ماجرا!!

بعد خلاصه این فالگیره فال قرآن میگرفته! یعنی میگفته به اون طرف که یه صفحه از قرآن رو باز کنه و از روی اون می گفته که فالش چطوریه!!

خوب تا اینجا خیلی شبیه گول زدن آدمهاست!! بعد مامانم گفته بودن که فال من رو هم بگیره!! بعد مامانم چون اعتقاد هم ندارن هیچ همکاری با اون طرف نکرده بودن!! یعنی هیچ قسمتش رو نگفته بودن که داره درست میگه و هیچ عکس العملی هم نشون نداده بودن!!

از من تنها اطلاعاتی که به فالگیره داده بودن این بوده که پسرم که اسمش امیر هست! حتی چند سالم هم هست رو نگفته بودن!!

بعد فال من رو که گفته بود یه قسمتهاییش این چیزها توش بود!!

1)      دانشجوی رشته برق هست ولی در آینده نوع کارش در ارتباط با رشتش نیست!! ( با اینکه این رو مطمئنم که رشته برق رو اون دوست مامانم به فالگیره نگفته! چون دلیلی نداشته و اصلا اون روز هنوز خود اون دوست مامانم نیومده بوده و اونجا شلوغ بوده!)

2)      با دیگران زود انس میگیره و آدم اجتماعی هست!!

3)      پوستش حساس هست!! (این کاملا درسته! و تعداد آدمهایی که اینو میدونن از 5 تا بیشتر نیست!!)

4)      شنا در دریا نره!! (من یه کمی فوبیا دارم نسبت به شنا در دریا!! خیلی وقتها خواب می بینم که غرق شدم!! )

5)      زندگی خانوادگی موفقی رو تشکیل میده

6)      آدم مسئولیت پذیری هست ( من همیشه سعی میکنم کارهایی که بر عهدم قرار میدن رو بهترین طوری که می تونم انجامش بدم)

7)      سیاست بیان داره و به کارهای سیاسی هم علاقه مند هست ولی تو کار سیاسی نره!!(من به سیاست علاقه دارم!)

8)      از کلیه هایش مراقبت کند و عسل بخورد! (من به خاطر اینکه یه کمی آلرژی دارم فصل بهار بخصوص عسل باید بخورم که عوارض آلرژی نداشته باشم!)

9)      نیت رفتن به خارج پیدا میکنه که بستگی به تلاش خودش داره! (من هنوز نیت رفتن خارج ندارم! ولی اگر شرایطش جور باشه در موردش جدی فکر میکنم منظورم اینه که موضوعی هست که برام قابل بررسی باشه و کاملا هم منتفی نیست!)

و خلاصه یه سری چیزهای جالب دیگه!! که مثلا چه دعایی رو بخونم....و مثلا اینکه یکی از آشناها (با اسم درست هم گفته بود! ) یه پیشنهاد کاری به من میده که قبول کنم و یه سری حرفهای دیگه!

مامانم میگفتن در تمام مدتی که حرف می زد اطمینان داشت از چیزهایی که میگفت! با اینکه مامانم اصلا تایید نمیکردن که بعضی از اون چیزهایی که داره میگه درسته!

در کل به نظر من از جنبه فال و اینکه چه تصمیمی تو زندگیم بگیرم حرفهایی که زده چندان ارزشی ندارن! ولی از جنبه اینکه چطوری این همه حرف درست در مورد من تونسته بگه من کاملا در تعجب و شگفتی به سر می برم!! چیزهایی که اصلا چیزهای عمومی و کلی هم نیست!! و جالبه که فالی که در مورد خواهرم هم گفته خیلی درست داره! که اون چیزها هم کاملا چیزهای خاصی هستن!! و اصلا حالت عمومی نداره!!

من خیلی این حرفها برام جالب بودن و بیشتر به فکر نیروهای خارق العاده افتادم...و قدرتی که روح آدمها میتونه داشته باشه....

برام واقعا جالب و تفکر برانگیز بود این اتفاق.....

به زندگی نشستن!

یه  جمله قشنگ که انتخابش ربط خیلی خاص و مشخصی نداره....

 

هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خویش برنخواست که من به زندگی نشستم!

صداقت

کلی نوشته هست که خیلی وقته می خوام بنویسم فرصت نکردم اصلا!

دوستی دارم که در موردش گفته بودم که برای فوق لیسانس رفته آمریکا…این دوستم یه مشکل آموزشی براش پیش اومده بود که درس اخلاق اسلامی رو یادش رفته بود پاس بکنه و رفته بود!!

بعد خلاصه من دنبال یه سری از کارهاش اینجا بودم…اداره آموزش و آموزش دانشکده و مرکز معارف باید پیگیری میکردم….بعد این جاهایی که میرفتم نباید میگفتم که برای فوق رفته خارج (از یه جنبه هایی مشکل براش پیش میومد…)سیستم آموزشی اینجا هم کلا طوریه که اصلا با تمایل همکاری نمیکنن…گاهی هم بیشتر اذیت میکنن…در کل شرایط طوری بود که من جاهای مختلف که میرفتم حرف میزدم باید حقیقت رو پنهان میکردم یا چیز دیگه ای رو به جای حقیقت میگفتم!! چیزهای خیلی ساده که اونقدر اهمیتی نداشت ولی به هر حال نباید حقیقت رو میگفتم و اگه سوال میپرسیدن مجبور میشدم که چیز دیگه ای رو به جای چیزی که میدونستم بگم….

بعد من واقعا نمیتونسم که ناصادقانه برخورد بکنم!! جدای از باورهای مذهبی با اینکه می دونستم در این شرایط درست ترین کار نگفتن حقیقت هست…بازم برام اصلا قابل اجرا نبود!! خیلی ساده نمیتونستم با خودم کنار بیام!!

یه جمله جالب در این مورد خوندم! گفته بود که "صداقت ممکنه که بهترین سیاست باشه ولی این خیلی مهمه که در یاد داشته باشین با تقریب خوبی ناصادق بودن دومین-بهترین سیاست هست!!"

خوب من همیشه عادت دارم که بهترین ها رو انتخاب میکنم! در این مورد اصلا دوست ندارم دومین-بهترین رو انتخاب بکنم!!

*****

اگر ادامه ماجرای پیش اومده براتون جالبه که بشنوین خدا رو شکر یکی دیگه از دوستای مشترکمون هم در این مورد کمک کرد و این کار از طریق درستش در حال حل شدن هست :)

 

تبار عاشق ها....

یه ترانه از گوگوش هست که قسمتیش اینه (از اندوه تو و چشم تو پیداست که از ایل و تبار عاشقایی)….این جمله در عین اینکه سادست خیلی قشنگه….خیلی وقتها اتفاقهایی افتاده که یاد این جمله افتادم….

دو حکایت از مردمان این شهر!

هفته گدشته 2 تا برخورد با مردمان غریبه داشتم که هر کدوم در نوع خودش حالب بودن….

دیشب(21 ماه رمضان که شهادت حضرت علی (ع) هست و تعطیل رسمی هست) دانشگاه رفته بودم که کتابخونه درس بخونم (با ماشین میرم دانشگاه)….از دانشگاه که برمیگشتم….ساعت حدود 9:15 شب بود….دانشگاه ما(صنعتی اصقهان) چون دور از شهر هست سرویس های مخصوص خودش رو داره….و اگه اون سرویس ها نباشن و ماشین هم نداشته باشین زیاد راه دیگه ای نیست که از دانشگاه بتونین برگردین! (چون خارج از شهر هست) بعد خلاصه این سرویس های دانشگاه ما 15 دقیقه یکبار هست که آخرینش 9 شب میره…یعنی خلاصه اون موقعی که من برمیگشتم با ماشین دیگه سرویسی از دانشگاه به خود اصفهان نبودش….

کنار در اصلی دانشگاه که رسیدم یه لحظه یه آقای جوون(حدود 27 سال) با ظاهر مذهبی دیدم که دست تکون داد….احساس کردم که باید وایسم! وایسادم و دنده عقب رفتم…اونم به طرف ماشین دوید…بعد به ماشین که رسید گفت که اصفهان میرین؟ گفتم بله اگه اصفهان میرین بیاین تا ببرمتون….خلاصه اومد بالا…در این مسیر 20 دقیقه ای تقریبا دو جمله با هم حرف زدیم که من پرسیدم مسیرش کجاست که تا کجا میتونم ببرمش….هر دومون فکر میکردیم که اگه ساکت باشیم بهتره…من که خسته بودم و داشتم به برنامه های خودم فکر می کردم…اون هم چیزی نگفت…آخرش که داشت پیاده میشد خیلی تشکر کرد…و جالبه که هر دومون از این سفر کوتاه 20 دقیقه ای که بدون هیچ حرفی بود راضی بودیم!! نه من پرسیدم که اون وقت شب دانشگاه چیکار میکرد نه اون از من پرسید…یه جورایی ما هر دو به هم کمک کردیم…من اون رو رسوندم و اون هم به من این احساس خوب رو داد که به یه آدم خوب کمک کردم! هر دو خیلی راضی بودیم از کمکهایی که به هم کردیم :)

**************

در یه برخورد دیگه وقتی رفته بودم کتاب بخرم…فسمتی از مسیر رو پیاده میرفتم یه پسر دقیقا 27 ساله! (خودش بعدش گفت!) با ظاهری کاملا غیر مذهبی!! از کنار دو تا دختر که رد میشد یه چیزی فکر کنم بهشون گفت و اون دو تا هم یه جوابی فکر کنم بهش دادن! من اصلا حواسم نبود…بعد چون جلوی من بود فکر کرد که من شنیدم! صبر کرد تا من برسم شروع کرد به درد و دل کردن!! از خودش گفت و از زمونه شکایت کرد و کلی بد و بیراه گفت! در تمام مدت من تقریبا هیچ حرفی نزدم! گاهی میخندیدم! گاهی هم بیشتر به شوخی میگفتم سعی کن عصبانی نباشی ارزشش رو نداره!!

خلاصه یه 10 دقیقه ای حرف زد و آخر سر رسیدیم به یه جایی که مسیر من جدا میشد…بهش گفتم که از اون وری باید برم! بعد کلی اصرار کرد که من از تو خیلی خوشم اومده و بیا با هم قدم بزنیم حرف بزنیم!!! که من عذر خواهی کردم که وقت ندارم زیاد….بعد اسم و فامیلش رو گفت و میخواست شماره موبایلش رو بده که من تشکر کردم گفتم مرسی لزومی نداره!!! بعد آدرس خونش رو داد!! میگفت خونه مجردی داره!!

گفت بهش سر بزنم و از این حرفها!! که من بازم تشکر کردم و خداحافظی هم که میکردیم گفتم سعی کنه که بیشتر مثبت برخورد بکنه با اتفاقهای زندگی….

من تنها کاری که در برخورد باهاش داشتم این بود که به حرفهاش گوش کردم!! گاهی آدمها واقعا نیازمند این هستن که با یه کسی حرف بزنن….حتی اگه اون نفر یه غریبه باشه!

نقد فیلم

این نوشته که به صورت نقد هست رو نوشتم و e-mail فرستادمش...وبلاگم هم گذاشتمش :) نظرهای شخصیم رو نوشتم ممکنه که نظر کارگردان متفاوت بوده باشه...;)

فیلم اول: خیلی دور خیلی نزدیک

فیلم خیلی خوبی بود و بسیار خوب هم ساخته شده بود....از جنبه های متفاوتی فیلم نقاط قوت زیادی داشت....موسیقی فیلم فوق العاده خوب بود....فیلمبرداری فیلم خیلی خوب انجام شده بود....location هایی که فیلم برداری شده بود خیلی location های جالب و جذابی بودن...اول فیلم این location ها ساختمان های شیک و ماشین مرسدس بنز شیک بود و در ادامه فیلم این location ها به دل بیابان های قشنگ و بکر انتقال پیدا کرد....فیلمنامه فیلم خوب تنظیم شده بود....بازی هنرپیشه اصلی مرد فیلم (دکتر عالم) خیلی خوب و گیرا بود....کارگردان فیلم در جاهای مختلف فیلم و فیلمنامه سعی بر این کرده بود که تا جایی که امکانش هست ارزش فیلم رو نگه داره و در عین حال فیلم رو تماشگر پسند درست بکنه....این تماشگر پسند بودن فیلم در جاهای مختلف فیلم مثل انتخاب ماشین مرسدس بنز و یا روحانی که در فیلم اضافه شده بود...و یا حتی ارتباط بین پسر دکتر عالم و نامزدش دیده میشد....ولی به نظر من این قسمتها باعث نشده بودن که ارزش فیلم کم بشه....

شخصیتهای اصلی تر فیلم هر کدوم به هدف کاملا مشخصی به فیلم اضافه شده بودن....و در کنار هم یه مجموعه نسبتا خوب از ایده های متفاوت رو نشون میدادن....همونطوری که حتما می دونین موضوع اصلی فیلم جستجوی خدا بود البته در قالب یه جستجوی زمینی (شاید به همین خاطر هست که پسر دکتر عالم و نامزدش در فیلم هیچ موقع حضور نداشتن....کارگردان احتمالا میخواسته به نوعی جستجوی روحانی برای چیزی که وجود داره ولی دیده نمیشه رو نشون بده) و در راستای این جستجوی روحانی و ارتباط با خدا و دنیا شخصیتهایی که در فیلم هستن هر کدوم بیانگر یه نوعی از طرز فکر هستن....مثلا دکتر عالم....اون آدم پولدار اول فیلم....روحانی بین راه....خانم دکتر اون ده کوچیک...پسر دکتر عالم...آدمهایی که ساکن ده هستن....هر کدوم به نوعی داشتن یه طرزی از ارتباط با خدا و یه ایدئولوژی رو نشون می دادن....

انتخاب اسم فیلم از چند جهت خوب و جالب بود...تلفیقی از جستجوی روحانی و جستجوی زمینی بود....در عین حال که انتخاب ستاره ها و آسمان باعث میشد که دید جستجوی زمینی رو هر چه بیشتر آسمانی بکنه....

حرفهایی که کارگردان در طول فیلم میخواست بزنه بدون پیچیدگیهای زیاد از دیالوگها قابل برداشت بودن....و در کل فیلم خیلی روان و بدون پیچیدگیهای زیاد ساخته شده بود....اگر فیلم رو دیده باشین (تعریف نمی کنم آخرش رو برای اونها که ندیدن! ;) ) چیزی که انتهای فیلم اتفاق میفته در واقع تلفیقی هست از اینکه یه جستجوی زمینی و یه جستجوی آسمانی وقتی که با علاقه و ایمان راسخ باشه بدون جواب نمیمونه...و به قول خانم دکتری که به دکتر عالم گفت....این دکتر عالم بود که به کمک احتیاج داشت نه پسرش....و این احتیاج به کمک هم در شکل زمینی هم در شکل آسمانی در انتهای فیلم دیده میشد...و از هر دو جهت هم (هم زمینی هم غیبی!) دکتر عالم تونست که در انتهای فیلم کمک بگیره....

در کل فیلم خیلی دور خیلی نزدیک فیلم خوبی هست که کاملا ارزش دیدن رو داره....

********************

فیلم دوم: بید مجنون

فیلم بسیار خوب و قشنگی بود...کارگردانی فیلم و فیلم نامه فوق العاده خوب بودن....بازی پرویز پرستویی هم خیلی خوب بود و خیلی کمک میکرد به اینکه فیلم قابل باور تر بشه....فیلم در کل پیچیدگیهای زیادی داشت و بیشتر به صورت سمبلیک ساخته شده بود....

مفاهیم اصلی که در فیلم دنبال میشد و یا سولهایی که مطرح میشد به ترتیب اهمیتش به نظر من اینها بودن:

1)      نعمتهایی که ما همیشه دنبالشون هستیم و از خدا یه چیزهایی رو به اصرار میخوایم آیا همیشه به نفعمون هست که داشته باشیمشون؟

2)      اصولا هر چیزی که خوب هست داشتنش هم خوب هست یا باعث میشه که کارمون سخت تر بشه؟ این سوال رو میشه با چند تا مثال اینطوری هم گفت..مثلا پول داشتن خوبه...ولی به نظرتون پول زیاد داشتن همیشه میتونه خوب باشه؟ کسی که پول نداره خیلی کارهایی رو نمیتونه بکنه که کسی که پول داره میتونه انجام بده....یا مثلا زیبایی یه چیز خیلی خوبه....ولی مثلا زیبا بودن همیشه خوبه یا نه؟ خیلی از این نعمتها و چیزهای خوب همراه خودشون تبعاتی دارن که گاهی داشتن اون چیزهای خوب می تونه خوب نباشه!

3)      بعضی آدمها واقعا به این خاطر خوب هستن که شانس بد بودن ازشون گرفته شده؟ و اگر شانس مساوی برای خوب بودن و بد بودن داشتن کدوم رو انتخاب می کردن؟! (نزدیک به مفهومی که کتاب شیطان و دوشیزه پریم در موردش حرف زده)

4)      اصولا وقتی که محدوده شناخت آدمها محدود باشه و چهارچوب های ذهنشون بسته باشه خیلی چیزهایی به ذهنشون نمیرسه و بعضی از اون آدمها رفتارهایی که دارن شاید ناشی از نبود شناخت کامل هست...یه مثال بگم در این مورد...مثلا کسی رو در نظر بگیرین که از بچگی در یه محیط و شرایط خیلی مذهبی بزرگ شده...اگر این فرد به خودش فرصت شناخت همه چیز رو نده و فقط در همون چهارچوب بسته بمونه....ممکنه یه موقعی پیش بیاد که چیزی خارج از اون چهارچوب اتفاق بیفته و همه باورهاش رو زیر و رو بکنه و به کل برعکس بشه!! (من خانواده های مذهبی رو میشناسم که بچه هاشون کاملا بدون مذهب شدن!! شاید یکی از دلایلش همین باشه!) این مفهوم در بید مجنون وقتی نشون داده میشد که فردی که برای 40 سال کور بود یه دفعه بینا شده بود و یه عالمه چیزهایی رو میدید که هیچ موقع در ذهنش نبوده....

5)      مفهوم دیگه در این فیلم این بود که آیا واقعا اخلاق نسبی هست و در شرایط تعریف میشه یا اینکه مطلق هست؟ این سوال دو جا در فیلم بود...و نشون میداد که شخصیت اصلی فیلم به نسبی بودن اخلاق اعتقاد داره....و مثله اونجایی که توی مترو بود و میدید که یکی داره جیب یه نفر دیگه رو میزنه و وقتی به هر دو طرف نگاه کرد براش توجیه پذیر بود و هیچ حرفی نزد (این مورد به سوال 2 هم برمیگرده!) یا اونجایی که با مادرش حرف میزد(وقتی زنش رفته بود کاشان) و می گفت که 40 سال کور بوده و الان حق زندگی کردن رو داره...چون اخلاق رو با توجه به شرایط خودش و نسبی تعریف میکرد برای خودش

6)      سوال دیگه ای که در فیلم مطرح بود این بود که خوشبختی چطوری تعریف میشه؟ آیا آدمهایی که چیزی نمیدونن و فکر میکنن خوشبخت هستن یا کسایی که چیز زیاد میدونن و می فهمن که خوشبخت نیستن؟! و این سوال که احساس خوشبختی ندانسته بهتره یا احساس بدبختی دانسته؟! (این سوال در مقایسه بین زمان کور بودن و بینا بودن هنرپیشه اصلی مطرح میشد)

فیلم قستهای سمبلیک و قشنگ زیادی داشت چند تاش رو می نویسم:

 

1)حرکت مورچه از روی مسیر روشنایی در اول فیلم و وارد شدنش به تاریکی و بعد از اون خارج شدن از تاریکی که شبیه زندگی هنرپیشه اصلی (یوسف) بود...از دو جهت هم دیدن و ندیدنش هم افکار و عقایدش که بعد از بینایی وارد تاریکی شد و بعد از کور شدن دوباره وارد روشنایی شد! (در واقع نسبت کور بودن خودش با روحش عکس بود در طول فیلم!) مورچه هم به این خاطر بار داشت جابه جا میکرد که بیانگر هدف دار بودن مورچه باشه که القا کننده زندگی باشه....و انتخاب مورچه از جهت کوچک بودنش و حرکت آرومش که یاد آور حرکت انگشت روی خط بریل هست جالب بود.

 

2) انتخاب درخت بید مجنون و گذاشتن این درخت در کنار درخت گردو که آقا مرتضی میگفت....بید مجنونه (عاشق) و میوه هم نمیده نمادی از ارزش های معنوی....یوسف در واقع وقتی که کور بود به فقط به جنبه های معنوی زندگی خیلی اهمیت میداد در حالیکه این اهمیت دادنش رو نتونست بعد از بینا شدن ادامه بده (توی نامه ای هم که آقا مرتضی براش نوشته بود نوشته بود که رفتی اون درخت بید رو ببینی؟ و عکسش رو وقتی که کور بود زیر درخت بید براش فرستاده بود...در واقع همه اینها یادآور این بودن که وقتی بینا شده بود نتونست در همون فضای معنوی بمونه...).در حالیکه آقا مرتضی تعادل بین خواسته های معقول مادی و معنوی بود....و وقتی که یوسف بینا شده بود ناگهان همه اون دید معنویش رو فراموش کرده بود....

 

3) رساله ای که پری نوشته بود....و موضوع اصلی تدریس یوسف هم در مورد عشق و عرفان بود....وقتی که بینا شده بود و داشت رساله رو میخوند...یه قسمتی بود که از روی رساله با ماژیک mark کرد که عشق در شعر حافظ عشق عرفانی است...چیزی که خودش سالهایی که کور بود بهش اعتقاد داشته ولی اون موقع که بینا شده بود در واقع به نوعی درگیر یه عشق زمینی شده بود....

 

4)این فیلم یه جاهایی عشق رو در کنار منطق گذاشته بود....منطقی که از بیرون میشه هزار جور دستورالعمل گفت ولی نمیشه هیچ موقع شرایط یه نفر دیگه رو درک کرد...مثل اونجا که دایی داشت تو ماشین با یوسف حرف میزد و یوسف فقط گوش میکرد و دوربین هم یه ماکت بی دست رو نشون میداد که روی یه موتور در ترافیک جابه جا میشد....(نمادی از خود یوسف که در اون شرایط کاری نمی تونست بکنه و بدون دست بود) یا اونجایی که کتاباش رو آتیش زد که دوباره یه مبارزه با منطق بود.....

 

5) وقتی که یوسف رفته بود دنبال پری پشت در اونجایی که تمرین موسیقی میکرد....گل رز سرخ که یوسف لای رساله گذاشته بود رو خیلی قشنگ کارگردان در کنار 206 قرمز گذاشته بود که باز هم ترکیبی از ارزشهای زمینی و ارزشهای معنوی بود.

 

6) 2 جا در فیلم از در اومدن از زیر کیسه پلاستیک برای نمادی از یه زندگی جدید استفاده شده بود...اونجایی که زن یوسف کیسه پلاستیک رو برداشت و زیرش یه عالمه گل که پرورش داده بود سبز شده بود....و یه جایی هم آخر فیلم که بارون میومد صبح یوسف از زیر کیسه بلند شد و زندگی جدید رو شروع کرد.

 

7) آقا مرتضی آدم جالبی بود...شرایطش از لحاظ دیدن و ندیدن برعکس یوسف بود...آخرش توی نامش برای یوسف حرف قشنگی نوشته بود....چشمهایت سرشار از دیدن شدند؟!

 

خوب یه کمی دیگه زیادی طولانی شد بقیش رو دیگه نمی نویسم!!!

فیلم بید مجنون فیلمی بود که برای فکر کردن خیلی خوب بود....ولی بعضی جاها هم فشار عصبی ایجاد میکرد....

********************

در کل فیلم خیلی دور خیلی نزدیک فیلم بهتری برای دیدن بود و فیلم بید مجنون فیلم بهتری برای فکر کردن. :)