بعضی از نگاهها، بعضی از لبخند ها و بعضی از حرفها با اینکه به نظر کاملا عادی میان ولی مدتها در ذهنم میمونن….شاید به خاطر اینکه با جادویی از مهربانی آمیخته شدن! و چه احساس بی نظیری پیدا میکنم هر بار که یادشون میفتم….

عمق چشمها و نگاهها پر از حرفهای قشنگن...فهمیدن و درک کردن مهربانی همیشه برام جالب بوده….یه جور درک درونی که بعد از فهمیدنش یه آرامش خیلی زیاد ایجاد میکنه در درونم….نمی دونم واقعا مثل یه جادو می مونه….

خیلی وقتها با خودم که فکر میکنم احساس میکنم که با همه شرایطی که اطرافم میبینم باید بپذیرم که دنیا به سمتی داره میره که چیزهایی که اثبات ریاضی براشون نیست رو باید فراموش کرد! ولی قبولش برام سخته! اصلا دوست ندارم که فکر کنم مهربانی کردن بدون چشم داشت مخصوص آدمهای ساده دله…..تمدن اینطوری رو اصلا دوست ندارم! چرا مهربانی باید یه چیز عجیب غریب به شمار بیاد؟!

یه چیزی رو خیلی بهش فکر کردم…..چرا بعضی میگن برای دوست داشتن باید خیلی احتیاط کرد؟ نمی دونم شاید حق داشته باشن….اشتباه کردن در دوست داشتن میتونه خیلی اثرات منفی داشته باشه….ولی خوب به نظر من اشتباه کردن در دوست نداشتن هم همینطوره!!

برای خودم زیاد پیش اومده که وقتی به شدت یه چیزی نگرانم کرده بوده….یه لبخند و یه جمله آرامش بخش از طرف یکی همه چیز رو برام بهتر کرده….کار خیلی سختی نیست! مهربانی احساسیه که میشه بی نهایت اون رو با بقیه قسمت کرد و با هر بار بخشش اون میزانش افزایش پیدا میکنه….و تازه به هر دو طرف یه احساس خوب رو انتقال میده....

کاش از این جهت دنیای اطرافم مثل دنیای بچه های معصوم بود! که هیچ نگرانی ندارن از اینکه یه عالمه به هم محبت بکنن….

نمی دونم گاهی پیش اومده که خودم هم برای مهربانی کردن به بقیه برای خودم مرز مشخص کردم…حتی برای انتخاب کردن کلمه های محبت آمیز احتیاط کردم….به خاطر اینکه دارم تو دنیای آدم بزرگا زندگی میکنم!

کاش می شد مرزهای محبت کردن و دوست داشتن رو برداشت…..محبت کردن رو بدون مرز و محدودیت دوست دارم....انقدر اونطوری قشنگ تر و دوست داشتنی تر میشد دنیا…..

 

 

عید قربان رو به همه تبریک میگم....

به اون اتفاقی که در روز عید قربان برای حضرت ابراهیم افتاد که فکر می کنم یه دفعه یه عالمه سوال میاد تو ذهنم...اینکه اگه من شرایط مشابهی داشتم چی کار میکردم؟! اینکه چقدر حاضر بودم اعتماد بکنم به اون نوایی که می شنیدم....و اینکه چقدر اعتقاد و ایمان داشتم که بعد از اعتماد به اون نجوا جرات عمل کردن رو پیدا می کردم....

چیزی که مسلم هست اینه که اون تصمیمی که حضرت ابراهیم گرفت اونقدر مهم و با ارزش بوده که این روز یه عید بزرگ شده....پس حتما چیزهای خارق العاده زیادی در اون لحظات اتفاق افتاده....

اول از همه تشخیص اون آوای آسمانی از اون صداهای شیطانی! دیدین خیلی وقتها شده که یه صدایی رو میشنویم که بهمون داره یه چیزی رو القا میکنه ولی نمی دونیم که اون چیز واقعا درسته یا نه....و تشخیص دادن حقیقت مطلق از چیزی که فقط در ظاهرش درست به نظر میاد اصلا آسون نیست! احتیاج به شناخت دقیق و واقعی داره....و بدترین حالتش وقتیه که صدای شیطانی رو با اون نوای آسمانی اشتباه بگیریم!! حضرت ابراهیم اونقدر بینش و معرفت داشت که با شنیدن دستور پروردگار تونست تشخیص بده که این نوای شیطانی نیست....

و مرحله بعدش خیلی خیلی سخت تر بود! اون دستوری رو که شنیده بود باید بهش عمل میکرد...نباید یه لحظه هم شک می کرد که چیزی که پروردگار بهش گفته بهترین و درست ترینه! و این خیلی سخت تر میشد وقتی که به این فکر کنین که دستور قربانی کردن فرزند عزیزش اسماعیل بوده!

اینجا شاید به خودش میگفت که نه این که نمی تونه دستور درستی باشه...نکنه که اونی که شنیدم درست نباشه؟! یعنی حالا باید بهش عمل کنم؟! اگه اشتباه کرده باشم و فرزند بی گناهم رو از دست بدم چی؟!

ولی این جور شرایط سخت هست که میتونه اون اعتقاد واقعی و قلبی آدمها رو نشون بده....به پروردگار خیلی بیشتر از نفس خودش اعتماد کرد و در واقع نفس خودش رو در برابر خواست و دستور الهی قربانی کرد....و نشون داد که عاشقه....

عید قربان فقط بزرگداشت یه خاطره نیست....ارزش گذاشتن به یه طرز اندیشیدن هست....مسلک شناخت حقیقی و عشق الهی...

 

گویا که من دچار سنگینی سکوتی هستم که پیش از هر فریادی لازم است!

برایم گذر زمان حرفهای بسیاری را برای گفتن دارد….حرفهایی که گاهی فکر کردن به آنها درونم را به شدت می آزارند…و به دنبال منفذی برای رهایی و پرتاب به بیرون از دنیای بسته اندیشه ام می گردند…جایی که خارج از چهار چوب بایدها و نباید های فکریم باشند….

شاید از دست دادن برخی چیزهای با ارزش در روند زندگی طبیعی باشد…هیچ چیز برای همیشه نیست….ولی برای من از دست دادنشان واقعا درد آور است….

بارها قصر با شکوهی که از باورهایم ساخته بودم با تکانی نه چندان سخت در هم فروریخته است….هر بار با خود گفتم بار دیگر استوارتر بنایش میکنم!

در گوشه ای از ذهنم در درون خودم بارها با خود گفته ام که در راه اندیشه های خوب بسیار چیزها آموخته ام…هر چند که فروریختن باورهایم هر بار از درون بنیادم را سست کرد…...

نمی دانم بعضی می گویند باید منطقی فکر کرد….ولی کدام منطق؟! اگر منطقی بودن یعنی فقط فکر خودم باشم و دیگران بی ارزشند از این عبارت نفرت دارم! راه فراری است برای زیر پا گذاشتن بسیاری از ارزشهای نیک….. پس باید چه بکنم؟! باز هم بگویم این بار از ابتدا محکمتر آغاز میکنم؟ می ترسم! بسیار می ترسم….بیم دارم از اینکه لرزه کوچکی مرا با ویرانه های باورم تنها بگذارد….

چه باید کرد؟ برای خودم زندگی کنم؟ هرگز حاضر نیستم…نمی دانم….شاید باید عاقل بود….عاقل بودن را دوست دارم….تعادلی است بین عقل و احساس وقتی که هم من مهم هستم و هم دیگران و نه فقط یکی از این دو…..

فکر میکنم که هنوز هم در حال کسب تجربه هستم….احساس می کنم که باز هم باید پر امید از ابتدا شروع کنم…شاید که این بار عاقلانه تر باشد….