دوست داشتن

دوست داشتن........این چند وقت دوباره زیاد یاد اون مقاله "دوست داشتن از عشق برتر است" دکتر شریعتی افتادم...یه جایی دکتر شریعتی نوشته بود که چون از کلمه عشق درست استفاده نکردن دیگه اون قشنگی و لطافتی که داره کم کم از بین رفته....

من در مورد دوست داشتن به همین داشتم فکر می کردم....استفاده کردن از "دوست داشتن" یه جورایی خیلی عجیب شده در حالیکه مفهوم فوق العاده قشنگی رو همراه با خودش داره....دوست بودن و دوست داشتن دو تا مهفومی هستن که کاملا به هم نزدیکن...و به نظر من دوستی که دوستش نداشته باشیم اصلا دوست به حساب نمیاد!

دوست داشتن یه قسمت خیلی قشنگش وقتی هست که فقط در مورد یکی، دو نفر نباشه...به نظر من نشون دادن دوست داشتن به یه نفر اصلا نباید اینطوری باشه که بهش نشون بدیم که غیر از اون بقیه هیچ اهمیتی ندارن! به نظر من دوست داشتن ِدرست یه حسی هست که هر چقدر بیشتر ببخشیمش همیشه میتونیم بیشترش رو داشته باشیم :) دوست داشتن از روح آدمها سرچشمه میگیره و چون روح ما بی انتهاست میتونیم بی اندازه خوبها و خوبیها رو دوست داشته باشیم :) به شرطی که درست دوست داشتن رو بلد باشیم و بدونیم که خوبها و خوبیها رو همیشه برتر دوست داشته باشیم....چون هر چیزی و هر کسی هم شایسته "دوست داشتن" نیست... "در دل ندهم ره پس از این مهر بُتان را         مُهر لب او بر در این خانه نهادیم"...... خوبیها و قشنگی های پایدار هستن که ارزش دوست داشتن رو دارن....ولی نباید نگران این باشیم که یه وقتی ممکنه تموم بشه میزانی که میتونیم قشنگی های پایدار رو دوست داشته باشیم! ;)

دوستی هایی که به صورت یه شبکه دوست داشتن باشن بی اندازه به نظرم قشنگ هستن :) وقتی که دو تا دوست هر دوشون بقیه رو هم دوست داشته باشن بدون اینکه احساس کنن که دوست داشتن یکی ممکنه که محدودیت ایجاد کنه برای دوست داشتن بقیه.....این شبکه های دوستی نشون دهنده خیلی ویژگیهای مثبت هست...

البته خوب این کاملا طبیعیه که از بین اطرافیانمون کسایی که باهاشون احساس نزدیکی بیشتر میکنیم و اخلاق مشترک بیشتری داریم بیشتر از بقیه دوست داشته باشیم... می تونیم اطرافیانمون رو بدون اینکه روی دوست داشتن همدیگه تاثیر بذارن و مستقل از هم دوست داشته باشیم.....دوست داشتن اصلا رقابتی نیست چون یه منبع بی انتها از دوست داشتن رو در درون قلبمون داریم :)

دنیای قشنگ بچه ها

چند روز پیشا یه کار کوچیک داشتم از خونه بیرون رفتم....دم در ساختمونمون 2 تا بچه کوچیک ایستاده بودن...یکیشون پسر سرایدارمون بود که افعانی هست حدودای 10 سالش فکر کنم باید باشه اسمش "جعفر" هست....و یکی دیگه هم دختر همسایه روبرویی مون که فکر کنم حدودای 8 یا 9 سالش باشه...اسمش "مرضیه" هست...دو تاشون دوچرخه دستشون بود ولی زنجیر چرخ دوچرخه مرضیه در اومده بود دوتاییشون داشتن تلاش میکردن که درستش کنن....من چون کمتر اینجا هستم پسر سرایدارمون نمی شناسه منو....

وقتی که دیدمشون گفتم که بدین من تا درستش کنم براتون....هر دوشون بچه های خیلی مودبی هستن....مرضیه گفت: "ممنونم آقا خودمون می تونیم درستش کنیم"...ولی خوب من دوچرخه رو گرفتم ازش گفتم: "می دونم میتونین درستش کنین ولی من راحت تر می تونم درستش کنم"...خلاصه در حال جا انداختن زنجیر چرخ بودم که مرضیه آروم (ولی من میشنیدم) به جعفر گفت: "میشناسیش؟! پسر صاحبخونتونه!!!؟" ...جعفر هم گفت نمی دونم!!...بعد با یه لحن خیلی مودب بهم گفت "ببخشین شما؟! شما اینجا زندگی می

کنین؟"....منم گفتم آره من اینجا طبقه دوم شماره 7 هستم...خلاصه زنجیر دوچرخه رو جا انداختم و مرضیه هم تشکر کرد گفت: "خیلی ممنونم آقا خیلی لطف کردین"..........

چند تا چیز جالب داشت به نظرم یکی بی ریا بودن دنیای قشنگ بچه ها....شاید خانواده جعفر که یه بچه سرایدار افغانی هست با خانواده مرضیه از لحاظ مالی(ماشینشون فکر کنم به اندازه 10 برابر کل دارایی های خانواده جعفر باشه!) و موقعیت اجتماعی اصلا قابل مقایسه نباشن...ولی وضعیت مالی و موقعیت اجتماعی چیزهایی هستن که تو دنیای قشنگ بچه ها کوچکترین ارزشی ندارن...آدمها تو اون دنیا مستقل از اینکه چی دارن یا به واسطه اونها میشه به چه چیزایی رسید بررسی میشن... آدمها اونجا بر اساس اینکه خودشون کی هستن و چقدر از معیارای ساده، قشنگ و بی ریای دنیای کودکی رو دارن در موردشون فکر میشه....دنیای قشنگ بچه ها که قشنگترین تصویرش به نظر من در کتاب "شازده کوچولو" هست :)

یه چیز دیگه ای که به نظرم جالب بود...حس اتکایی که مرضیه به جعفر داشت....چیزی که نگرانش کرده بود رو مستقیم از من نپرسید به جعفر گفت و جعفر هم با یه احساس قدرت و غرور از من پرسید...و جواب من بدون هیچ دلیل اوردن خاصی کاملا قابل قبول بود براشون...بچه هایی که هنوز آلوده جامعه پر فریب بیرون نشده اند!!....

مهمترین قسمتش به نظر خودم احساس رضایتی بود که خودم از این کار پیدا کردم :) با اینکه خیلی کار کوچیکی بود برای من 2 تا بچه کوچیک رو تونستم خوشحال کنم :) خیلی وقتها میشه که واقعا می تونیم یه کارایی برای اطرافیانمون که به نظرمون ارزشش رو دارن انجام بدیم...ممکنه بعضی هاش کاملا ساده باشن بعضی هاش یه کمی هم سخت باشه برامون....ولی وقتی واقعا می تونیم با اون کار خوشحالشون کنیم چرا اون کارو نکنیم؟ به نظر من هر کسی که آدم خوبی هست و ارزشش رو داره تمام اون کاری رو که میتونیم باید براش انجام بدیم....و بهترین پاداش هم احساس خوبی هست که خودمون از این کار پیدا میکنیم :)

هدیه دادن

شما می تونین بیشتر از اون مقدار که فکر می کنین در توانتون هست هدیه های خوب به اطرافیانتون که دوستشون دارین بدین...نه فقط هدیه های تولد یا عید...هدیه های کوچیکی که میتونه یه نفر رو خیلی خوشحال کنه....و مطمئن باشین که هرگز از این هدیه دادن ها و خرج کردن ها فقیر نمیشین!

وقتی که یه چیزی رو به یه کسی که دوستش داریم هدیه می دیم هرگز اونو از دست ندادیم...اینطوری به بهترین نحو ازش استفاده کردیم...اینطوری یه حس خوب رو گسترش میدیم :) یه جورایی با قسمت کردن اون هدیه با کسی که دوستش داریم یه چیز فناپذیر رو به وسیله یه احساس خوب جاودانه میکنیم... اون هدیه دیگه از اون به بعد خیلی بیشتر براتون قشنگه نسبت به اینکه فقط برای خودتون تنهایی باشه....و خوب چی بهتر از این؟!

 

کیش مهر

پرستش به مستی است در کیش مهر، برونند زین حلقه هوشیارها.......

 

انتخاب

آندره ژید در کتاب مائده های زمینی یه قسمتیش نوشته...."شما نمی دانید و نمی توانید بدانید که چه سودایی جوانی ام را به آتش کشید...از گریز ساعات به خشم می آمدم. ضرورت انتخاب همیشه برایم تحمل ناپذیر بود....انتخاب در نظرم بیش از آنکه برگزیدن باشد طرد چیزهایی بود که برنمی گزیدم"....در ادامش هم یه جای دیگه مینویسه که از ترس اینکه اگه دستهاش رو ببنده که یه چیزی رو به دست بیاره بقیه چیزها رو از دست بده دستهاش همیشه از هم باز بودن بدون اینکه چیزی به دست بیاره....

بگو از ما که به زندگی دچاریم    لحظه ها رو می کُشیم نمی شماریم...

الان که وقت این شده که باید بین موندن اینجا و رفتن یکی رو انتخاب کنم...واقعا احساس می کنم که کاملا ناتوانم در انتخاب کردن یکیشون....می ترسم که با انتخاب کردن یکیشون خیلی از چیزهای خوبی که اون یکی داره رو از دست بدم....همین باعث میشه که در انتخابم به شدت تردید پیدا کنم....نمی دونم شاید الان یه حالتی دارم که دارم صبر می کنم تا یکی از این دو تا گزینه یه جورایی یا خودش درست بشه یا بهم تحمیل بشه....دستهام رو کاملا از هم باز نگه داشتم و می ترسم از اینکه برای انتخاب کردن ببندمشون....انگار که دارم فرار می کنم از انتخاب کردن و خودم رو به اون راه میزنم!!

این جور انتخاب کردن رو دوست ندارم...دوست دارم که تمام اتفاقایی که برام پیش میان بر اساس انتخابای خودم باشن....آینده هیچ چیزی رو تضمین نمی کنه و هیچ وقت نمیشه که با یه اطمینان کامل از اینکه یکی از گزینه ها بهترین انتخاب هست تصمیم گرفت.....همین هم خیلی انتخاب کردن در لحظات پیچیده رو سخت تر می کنه....

این خودش یکی از سنتهای این دنیاست که نمیشه همیشه همه چیزای خوب رو همراهمون تو کوله بارمون نگه داریم و چیزای خوب جدید رو همیشه بهش اضافه بکنیم....هر انتخابی برامون یه سری محدودیتهایی به وجود میاره...یه جورایی انگار اینطوری داریم براش یه بهایی می پردازیم....و این محدودیتهای انتخاب های جدید میتونه باعث بشن که بعضی از اندوخته های قبلیمون رو از دست بدیم....

برام خیلی خیلی سخته که اندوخته های خوب قبلی رو از دست بدم...شاید از این جهت کاملا آدم غیرپیشرفته ای باشم!! نمی دونم شاید اون بی رحمی که منطق پیشرفته داره رو اصلا ندارم....و متاسفانه این بی رحمی گاهی کاملا لازمه!...نمی دونم شاید خیلی از چیزهایی که برام مهم هستن و از دست دادنشون به شدت برام ناراحت کننده و دردآوره در دنیای رو به پیشرفت هیچ ارزشی نداشته باشن...

انگار که اصلا برای دنیای پیشرفته ساخته نشدم!! خیلی از خصوصیاتی که برای زندگی کردن در یه دنیای پیشرفته لازم هست رو انگار اصلا ندارم! دوست هم ندارم که یادشون بگیرم....

الان مثل اینه که در برابر آینده زانو زدم! این جوری تسلیم بودن رو اصلا دوست ندارم....